RSS

Flashy Mirrors - ( Chapter 3 - Moon & Rain )


سلام به همه ی خواننده های محترم وبلاگ کوچولوی من . مطمئنم کسایی هستند که منتظر فصل سوم داستان بودند . منم دیگه بیش از این منتظر نمی ذارم و اومدم که فصل سوم رو امروز براتون بذارم . اینبار با 2 فصل قبلی کمی فرق داره . فرقش اینکه داستان یه جورایی به درام حالت کشیده شده و یه جوارایی هم بهم الهام شد ! امیدوارم شما هم خوشتون بیاد

Moon & Rain

قطره های باران از پنجره کوچک سلول آرام بر سرش می ریخت و گردن تا آستینش را خیس کرده بود. اما او هیچ توجهی نمی کرد. هفته ها بود که چشمش خواب راحت ندیده بود. از هفته ها پیش کسی جز ماه و باران رفیقش نبودند. او بود و چند حشره کثیف که گاها از جلوی چشمانش رد می شدند و او به آنها نیز توجهی نمی کرد. دراز کشید . قطره ها همچنان به رویش میریختند. چشمش را به میله های آهنی رو به رویش دوخته بود و به غذایی هر شب به او می دادند و او لب نمی زد. تا چند روز پیش گریه می کرد ، داد می زد ، الان دیگر توان آن را هم نداشت . اشک هایی که گاه گاه بر صورتش جاری می شدند نیز برایش باقی نمانده بود. خودش را آرام به وسط سلول کشید تا ماه را تماشا کند . امشب ماهی در آسمان کوچکش نبود . دلش برای ماه تنگ شد .دلش برای خیلی چیزها تنگ شده بود ، خیابان ها ، ماشینش ، دوستانش ،مادرش
صدای پای ملکه مرگ را از دور می شنید . برای دیدنش دیگر صبر نداشت . چشمانش را به آسمان کوچکش دوخته بود ابرها کم کم کنار می رفتند و ماه از پشت تکه های ابر برایش چشمک می زد . دیگر برای لمس کردنش صبر نداشت . دلش می خواست مرگ را در آغوش بگیرد . اززندگی 26 ساله اش پشیمان بود . از روزهایی که کنار دوستانش کتاب را می خواند . این جمله را از یاد نمی برد : " وسزاوار هست تا انسان ها قربانیش شوند" و شبی همه دوستانش را قربانی کرد و خودش را نتوانست . زیر لب زمزمه می کرد که اینبار نوبت من است. تصمیمش را گرفته بود . برای برخاستن تمام قدرت باقی موندش روی پاهاش جمع کرد . خودش را کشان کشان به گوشه سلول رساند و به کمک دیوارها سرپا ایستاد. باران باز شروع شده بود. نگاهی به پنجره و سپس میله ها انداخت. پاهایش را بر زمین محکم کرد . شروع کرد راه رفتن . تند تر . دوید . سرش را پایین انداخت و به طرف در دوید . چند ثانیه بعد از شدت برخورد بیهوش به زمین افتاد . باران به شدت میبارید
صدای زندان بان آرام به گوش می رسید
- نیکان ، سینا نیکان ، پاشو مادرت برا ملاقاتت اومده . سینا نیکان ... نگهبان ، نگهبان
تن خونیینش از پشت میله ها نمایان بود . سراسیمه در را باز کردند و تکونش دادند . چشماشو به آرامی باز کرد . کف خیس سلول با پرتو های آفتاب صبگاهی به رویش می درخشید

12 comments:

lham said...

chokh gozal
biraz aghlamalidi ba
man 20 am 19 :D

Rahim Hadjiamiri said...

farhad san da!!!
baba shad bir shey yaz baaaaaa, shad khaja naya gir veribsan afsurdalara?

صبا said...

سلام.من پست و نخوندم اومدم اول كامنت بدم تا دير نشده وقتي خوندم نظر آخرمو بهت ميگم.

صبا said...

جون صبا نكشتش بزار مادرشو ببينه. راستي من متوجه نشدم يعني دوستاشو كشته بود آخه چرا؟؟؟

صبا said...

راستي من نميدونستم تركي.
البته براي من فرقي نميكنه آخه من تركي بلد نيستم.ولي بازم خوبه كه همشهري شديم.

مهسا نقطه سر خط said...

صبااااااا تو خجالت نميكشي قبل از من نظر میذاری؟بزرگی گفتن کوچیکی گفتن
داداش فرهادددددد داستان بازم ترکونده چه قدر قشنگ بوداحساسات و عانصرو خیلی قشنگ به هم مربوط میکنی...
اون جمله که نوشتی از کتاب یادش نمیرفته ابهام جالبی داره منظورت خدا بود؟یکیم تصورت از مرگ که ملکه صفت دادی هم برام جالب بود...من در اون حد نیستم که نوشته های زیبای تورو خوب نقد کنم فقط مثل همه وقتی چیزی به گوشم قشنگ میاد تشخیصش میدم ...

parvaneh said...

داستان هاتون فوق العاده هستن،باید تحسین کرد ذوق و ذهن خلاقتون رو.کلا فضا سازی داستان ها خیلی قشنگه و طوری هست که من خواننده میتونم ارتباط خوبی باهاش برقرار کنم و فضای داستان رو بتونم برای خودم تجسم کنم.داستان اولی،شیطان درون،فوق العاده بود و بکر و جدید برام،واقعا قابل تامل هست.فکر میکنم اگه داستان ها رو به صورت یه کتاب تصور کنیم،هر بخش موضوع دیگه ای داره و به نظر من این خوبه،داستان ها کوتاه هستن و زیاد به هم مرتبط نیستند که گاهی خواننده های کم حوصله رو هم از حوصله دربیارن.خلاصه موفق باشین و قلمتون پایدار...منتظر داستان های بعدی هم هستم

Farhad said...

صبا : بله دوستاشو کشته بود . اون اعتقاد عمیقی به نوشته های کتاب داشت و به خاطر جملات کتاب با موافقت همگی رو قربانی کرد در راه شیطان .

Farhad said...

مهسا : منظور خدا نسیت . من خودم منظورم از اون جمله کتاب بود و پشیمانی که از پیروی از اون داشت . البته خودت هم گفتی ابهام داره و خواننده می تونه هر برداشتی داشته باشه .

lham said...

salam khobi? hasti? nisti?

sahar said...

salam...
belakhare tonestaam be gho0lam amal konaam va biaam CM bezaraam...
alan neshastaam 1 bare dige har 3 chapter ru khondaam, hamon tor ke dostaye dige ham eshare kardaan noe nevehstanet khube.chera khube??chon motafavete...chon 1 seyre real ru pish nagerefty va ba bazie kalamat be dastan picho kham dadi...
eshare karde bodi ke beyne inhaa rabeteyii hast..felan man hich rabeteyii natonestaam peyda kunam va bishtar har chapter bakhshi mojazza bod be nazaraam..
pas lotfaan zod tar edamasho beneviis ta beshe be 1 noghte eshterak resid.
Tnx.

ay san said...

farhadaksare matalebet, az badi onaomidi v har chize manfi nashat gerefte
man jae u budam mataleb ro mosbat mikardam, chera hamash etefaghate nakhoshayand!

Copyright 2009 A Student's Notes. All rights reserved.
Free WPThemes presented by Leather luggage, Las Vegas Travel coded by EZwpthemes.
Bloggerized by Miss Dothy