tag:blogger.com,1999:blog-1247097295046005412023-11-15T07:47:50.983-08:00A Student's NotesThis is blog about life I live , About every thing that related me somehow , so you can find different kind of posts here ;)Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.comBlogger21125tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-14866364447766241622011-04-23T11:26:00.000-07:002011-04-23T11:33:34.770-07:00Flashy Mirrors - ( Chapter 6 - Dark Road )<div style="text-align: right; font-family: tahoma;">دوستای عزیزم بعد از مدت ها که نمی نوشتم بالاخره امشب قسمت 6 رو تکمیل کردم . نمی دونم در بارش چی بگم اما واقعا برام خیلی ارزشمنده . منتظر نظرات هستم</div><p style="text-align: center; font-family: tahoma;"><strong>DARK ROAD</strong></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">پاشو محکم گذاشته بود رو گاز و فشار می داد . توجهی به جاده نداشت ، فقط گاز می داد و جلو می رفت . سرعت بالاتر می رفت ، 150 ، 160</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">وای زود باش نمی تونم تحمل کنم . زود تر ، خواهش می کنم<br /></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">زنش داد و ناله می کرد . صدا چیزی بود که آزارش می داد ، عصبی بود . صورتش خیس عرق بود و دندون هاشو روی هم فشار می داد </p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">وای ... وای ... دارم می میرم</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">خفه شو ... چیزی نمونده</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">جاده تاریک میان جنگل وحشتناک تر از همیشه به نظر می رسید . باد شدیدی می وزید ، انگار از رفتن اتومبیل به قعر جنگل جلوگیری می کرد . با تمام قدرت گاز می داد . امشب ، تاریک تر از هر شب بود . جاده خلوت و بی انتها . هرچه جلوتر می رفت قلبش تندتر می زد . جنگل وحشی ، سروصدای درختان و داد فریاد زنش آزارش می داد </p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">- وای سرم ، سرم رفت خفه شو ، هم تو هم من هر دو خلاص می شیم</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;"> داره میاد ، خدا ، کمکم کن خدا ، تحملشو ندارم</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">دهنتو ببند<br /></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">نور مهتاب بود که از میان درختان جاده رو روشن می کرد . قلبش داشت از سینه بیرون میزد . سرعت رو کم کرد . باد ملایمتر شده بود . پاشو ررو ترمز گذاشت و ایستاد </p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">- وای نه ... اینجا کجاست ؟ چرا ایستادیم ؟ چرا اینقدر تاریکه ؟</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">زیر لبش تکرار کلمه های کتابی بود که اخیرا خوانده بود</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">" انسان در دنیا دریای خون راه خواهد انداخت ، انسان بهشت را به جهنم تبدیل کرد . ادامه ؟ تا کجا ؟ تا کی ؟ آیا زمان پایان فرا نرسیده است ؟ "</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">- حرکت کن ، برو ، خواهش می کنم ... خدا ... خدا<br /></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">آرام در ماشینو باز کرد و پیاده شد . درخشش چاقویی که در دست داشت زیر نور لطیف مهتاب انکار ناپذیر بود . در پشتی ماشین رو باز کرد . زن با چشمانی وحشت زده و صورتی خیس به او خیره شده بود . چاقو در دستانش می لرزید </p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;"> ما خلاص میشم . زمین نجات پیدا می کنه . بهشت رو پس می گریم<br /></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">- در مورد چی حرف می زنی ؟ بهت التماس می کنم راه بیافت<br /></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;"> بچه ! بچه ای نباید به دنیا بیاد . پایان ما فرا رسیده<br /></p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">چاقو رو بلند کرده بود ... فریاد زن و صدای باد وحشتناک آخرین صداها قبل از سکوت مرموز جنگل بود</p><p style="text-align: right; font-family: tahoma;">جاده تاریک ، جاده آغشته به خون مرد و زنی . و بچه ای که هیچ وقت این تاریکی را نخواهد دید</p>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-35426254812799118132011-03-19T08:53:00.000-07:002011-03-19T09:20:34.428-07:00Happy New Year<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="http://www.tardid.com/weblog/images/norooz.jpg"><img style="margin: 0pt 10px 10px 0pt; float: left; cursor: pointer; width: 184px; height: 215px;" src="http://www.tardid.com/weblog/images/norooz.jpg" alt="" border="0" /></a><br /><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">خوب ... یه لحظه به من اجازه بدین ، نفس عمیق ... اوه ...</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">89 ... واو چه سالی بود امسال . بیام از لحاظ مهندسی ببینمش باید یه نمودار بکشم که ماکسیم هاش واقعا ماکسیمم اند و مینیم هاش واقعا منیمم ، از دید ادبی ام بخوام ببینمش میگم فراز و نشیب ... اما از دید خودم یه سال عجیب و پرخاطره ای بود . خوب من یه اعتقادی دارم می گم هیچ چیزی بدی وجود نداره . واسه همین امسال هم خوب بود . خیلی چیزا ناراحتم کرد . اشکمو در آورد . خیلی چیزا باعث شدند از ته دل بخندم . هرچی بود گذشت و من فقط می گم خدایا شکرت ...</span></p><div style="text-align: right;"><br /></div><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">90 ... می گن واسه اونایی که سال مار به دنیا اومدن امسال سال خیلی خوبی میشه ... امیدوارم ... یعنی امیدوارم واسه همه سالی خوبی باشه ، واسه همه کسایی که دلشون پاکه . همه اونایی که می خوان واقعا سال خوبی داشته باشن ... </span></p><div style="text-align: right;"><br /></div><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">دارم می بینم که هوا یه خورده به خودش اومده . درخت هام دارن بیدار میشن ، اونقدر اینا قشنگن که دوست دارم منم جشن بگیرم . خوب نه تنهایی ، دور هم . اسمشو میازاریم نوروز یا همون عید ... می گیم می خندیم شادیم و خوشحال . وقتی سال عوض میشه به نظر من خیلی شگفت انگیزه . داره یه معجزه اتفاق می افته ، مسیحی ها و انور آبیها به سانتا یا همون بابا نوئل وقت کریسمس آرزوشونو میگن و مطمئن اند که معجزه اتفاق می افته ... منم آرزو هامو تو دلم می گم ... خدایا من به معجزه اعتقاد دارم ها ...</span></p><p style="text-align: center;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">بچه ها ، دوستای من ، با ارزش ترین هام ...</span></p><p style="text-align: center;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">عیدتون مبارک</span></p><p style="text-align: center;"><br /></p><p style="text-align: right;"><span style="font-family: tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">پ.ن : روزای عید تا حدی برای من توکان هم هست چرا ؟ <a title="کلیک کنید" target="_blank" href="http://www.lhamm.blogfa.com/post-164.aspx">کلیک کنید</a></span></p>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-368861927213195342011-03-10T13:58:00.000-08:002011-03-10T14:03:39.097-08:00I Miss ...<span style="font-size: 15pt;font-family:Arial;color:#374d4d;" ><span style="font-size: 8pt;font-family:Tahoma;color:#374d4d;" ><span style="color:#212121;">I Miss ...<br />Does she mind that i miss her ?<br />Maybe Never ... It's an everlasting scar !<br />They Say ... All Of Them Say<br />You're an optimistic eye !<br />The inner conflict say that<br />She'll come back one day!<br />I'm sure!<br />Last night she was in my dream<br />She looked so calm<br />She's still beautiful to me!<br />The fire in her eyes still gets me out of my mind<br />How could it be that she's so blind!<br />Yeah It's Make Me Cry<br />It's a long time that i cry<br />Years ago<br /><br /><br />By Deconstructionist</span></span></span>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-66816402339066866152011-02-28T13:59:00.000-08:002011-02-28T23:10:03.677-08:00Talk To God<div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">به قول قدیمی های خودمون عجب زمونه ای شده . چقدر ما ها راحت عوض می شیم</span><br /><span style="font-family:tahoma;">چقدر راحت زیر قولمون می زنیم و خیلی راحت زیر حرفامون ...</span><br /><span style="font-family:tahoma;">چقدر راحت می گیم دوستت دارم و خیلی راحت تر می گیم ازت متنفرم</span><br /><br /><div style="text-align: center;"><span style="font-family:tahoma;">چقدر راحت دل می شکنیم</span><br /><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">داره سخت میشه نوشتن این کلمه ها ... </span><br /><span style="font-family:tahoma;">خدا ، ساده بودم ، احمق بودم ، دیگه نیستم ، اضافی محبت کردم ، دیگه نمی کنم . گفتم ... گفتم دوستت دارم . دیگه نمی گم . اشتباه کردم . تکرار نمی کنم. دیگه هم به کسی بدهکار نیستم . کینه و اغده ام ندارم </span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">که فقط یکم پشیمونم از همه اتفاقاتی که خودم به سر خودم آوردم </span><br /><span style="font-family:tahoma;">که چقدر دلم می خواد خدا .. دلم می خواد از ته دل نفس بکشم و وقتی نفسم بالا میاد به هق هق نیوفتم</span><br /><span style="font-family:tahoma;">که دلم می خواد مثل یه بچه بی بهونه اشک بریزم و زار زار گریه کنم</span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">خدایا ترجیح می دم تنها ترین باشم اما دیگه خار و کوچیک نشم </span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">خدا ... کمکم کن اشتباه مو جبران کنم . خدا کمکم کن آدم هارو بهتر بشناسم . کمکم کن بتونم راحت نه بگم </span><span style="font-family:tahoma;">و محبت کنم . دلی نشکنم و هیچوقت هیچ کینه ای تو دلم نباشه<br /><br />آمین<br /></span></div></div></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-89283266424076946912011-02-12T02:27:00.000-08:002011-02-12T07:27:12.850-08:00Yellow Cat ( Short Story From Me In Azerbayjani )<div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">دوستان سلام . باز بعد یه مدت طولانی اومدم . به خاطر این تاخیر طولانی معذرت می خوام . راستش همین امروز صبح که همه جا سفید بود یه داستان کوتاه ساده به ذهنم زد که معمولا همچین داستان هایی رو تو وبلاگ نمی نویسم اما این بار با یکم تفاوت این داستانم رو وبلاگ وارد می شه . اونم اینکه برای اولین بار داستان رو به زبان مادریم نوشتم . ترکی آذربایجانی . خوب زیاد حساس نشین چون کسی که اولین باره یه کاریو می کنه زیاد بهش گیر نمیدن .شوخی کردم تا دلتون می خواد انتقاد کنین . من مشتاقم بشنوم . بریم سراغ داستان . اینم بگم که نوشتار لاتین ترکی آذربایجانی رو استفاده نکردم که خوندنش برای همه ساده باشه ..... گربه زرد</span><br /><br /><div style="text-align: center;"><span style="font-weight: bold;font-family:tahoma;" >Sari Pishih</span><br /><br /><div style="text-align: left;"><span style="font-family:tahoma;">Gun taza taza ishildamga bashlamishdi , sari pishih gojaman gozalrini ashdi . Gunun ishigi , ag garlarin ustinan gozarina satashdi . Sari pishih gozlarin gapatdi va gina yatmakh istadi . O gari soymurdi niya ki soyugidi , yerimakh ustunda chatini di va har shey dan batar yemakh tapmakh chokh zorudi . Sari pishih ozuni doyurmakh uchun yukhudan oymakhdan sora ayri charasi yokhi di . Aram aram ayaga gakhdi va yola dushdi , garlarin soyukhligi ayakhlarin agridirdi . Gabaga gedikhjan har dafa chokhtar azhlikh bilasin aziyat elirdi . Damdan dama atilirdi ve har dam da garlarda zuyurdi ama neyse ki elabir garnin an daha onemli bishey yokhi di , Garin ustunda gunun ishildamasi sanki gozalarinin boyuh dushmani di .</span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">kolgada bir duvar dibindan gechanda sanki bir gushun iyin hiss eddi . Yeriman aramnatdi . Garlar ichinda bir chichih sercha varidi . Serchanin ruhi bila khabari olmadan ona yakhinashdi va birdan ustuna atildi . Yemagin tapmishdi . Galbin da sanki boyuh shadikh bombasi patamish . Ama serche aslan tarpashmirdi . Sari pishih oni olmush zan eddi va alin ustunan gotdi . Balaja sercha gozalrin gapatdib va garin sarininan donub , titiridi . Sari pishih yemakhdan vaz geshdigi kimin daliya chakil di va balaja serchadan goz otdi . Bashladi yoluna davam eddi . Gabaga gedikhjan fikri onun yanin dedi . Birdan durdi va getmaga garar verdi . Balaja sercha hala yerin dedi . Gozlarin zorunan achirdi . Sari pishih serchanin yanina getdi , atagin gozayib ve serchani garlar ustunda italadi . Oni guna taraf chahdi . Guri bir yer gordugnan sora serchani oaraya gadar ozuninan chahdi . Sercha hala da titirdi . Oni orda birakhib va yoluna davvam eddi .</span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">10 , 15 metr gabakhda gozi boyuh bir at parchasina dushdi . Bala Bala yakhinashdi . boyuh bir evin damindeydi , sanki biri buna bu yemagi haziramishdi . Sari pishih omurun da o daddilikhda at parchasi yemamishdi .</span><br /><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">خوب به خاطر اینکه همه دوستان و خواننده های وبلاگ ممکنه ترک نباشن ترجمه داستانم آماده کردم . البته الویت ما تو داستان ترکی هستش </span><br /><br /><div style="text-align: center;font-family:georgia;"><span style="font-weight: bold;">گربه زرد</span></div><br /><span style="font-family:tahoma;">خورشید تازه شروع به درخشیدن کرده بود . گربه زرد چشم های بزرگشو باز کرد . انعکاس نور آفتاب از روی برف های سفید چشماشو اذیت می کرد . گربه زرد دوباره چشماشو بست و خیال خواب به کلش زد . اون برف رو دوست نداشت چرا که سرد بود به سختی می شد روش راه رفت و ازهمه بدتر پیدا کردن یه چیز برای خوردن . گربه زرد برای سیر کردن خودش چاره جز بیدار شدن از خواب رو نداشت . آرام از جاش بلند شد و به راه افتاد . سردی برف پاهاشو اذیت می کرد . هردفعه که جلوتر می رفت احساس گرسنگی بیشتری می کرد . از بامی به بام دیگر می پرید و گاهی هم پایش سر می خورد اما مثل اینکه هیچ چیز مهم تر از شکمش نبود. درخشش خورشید از روی برف ها مثل دشمنی برای چشماش بود</span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">کنار دیواری در سایه بوی پرنده ای رو حس کرد . روی برف ها گنجشک کوچکی بود . بدون اینکه حتی روح گنجشک خبردار بشه بهش نزدیک شد و یهو روش پرید .غذایش را پیدا کرده بود . مثل اینکه در قلبش بمب شادی منفجر شده . اما گنجشک تکون نمی نمی خورد . گربه زرد به خیال اینکه مرده پاشو برداشت . گنجشک کوچیک از سرمای برف یخ زده بود و با چشمای بسته می لرزید . گربه زرد با دیدن این حال گنجشک به عقب برگشت . از غذاش چشم پوشی کردو دوباره به راه افتاد . فکر گنجشک از سرش بیرون نمی رفت . ناگهان ایستاد و تصمیم گرفت برگرده .گنجشک همون جای قبلیش افتاده بود . به زور چشماشو باز میکرد . گربه زرد به گنجیشک نزدیک شد و پاشو به طرف گنجشک برد . آرام اونو روی برف های به طرف آفتاب کشید . با دیدن یه جای خشک وبدون برف گنجشک رو با خودش تا اونجا برد . گنجشک هنوزم از ترس و سرما می لرزید . اونو اونجا رها کرد و به راهش ادامه داد .</span><br /><br /><span style="font-family:tahoma;">ده پانزده متری جلوتر چشمش یه تکه گوشت بزرگی خورد . نزدیک تکه گوشت شد . گوشت رو بام یه خونه بزرگ بود . انگار کسی اون تکه گوشت اونجا براش آماده کرده بود . گربه زرد تا حالا گوشتی به اون خوشمزگی نخورده بود</span><br /><br /><div style="text-align: center;"><span style="font-weight: bold;"><br /><br /></span></div></div></div></div></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-7686122079019093562010-11-07T13:21:00.000-08:002010-11-07T13:26:24.223-08:00Remeber It ?<div style="text-align: right; font-family: tahoma;">داشتم یه مروری می کردم از گذشته . مطلبی نوشته بودم که تقریبا همه باهاش مخالف بودند . من خودم هم موافقم هم مخالف . مطلب اینه<br /><br />چند ساعتی می شه از سپیده دم گذشته و یواش یواش چشماتو باز می کنی ٬ لحافتو کنار می زنی و پا میشی می زنی بیرون ٬ یکم که خنکی باد می زنه صورتت حس تازگی درونت پیدا می شه . می ری و با یکم آب سردی که می زنی صورتت دیگه کاملا بیداره بیداری ... <p>دیگه وقتشه که کاملا بزنی بیرون ٬ لباس قشنگاتو می پوشی و به خودت خوبه خوب می رسی . کفشتو می پوشی و می گی: "خداحافظ" . پاتو که می زاری بیرون از خونه شروع می کنی بسم اله گفتن " خدایا به امید تو " . صدای سنگ های کوچولو که گاها به پات می خوره ٬ بیدارت می کنه و می گه مواظب باش . جلوتر که می ری آدما رو می بینی که هرکدوم دست پر یا خالی می خوان یه جایی برن ٬ مدرسه ٬ اداره ٬ ورزش و... خورشید از اون پشت دیوارها بعضا چشات و اذیت می کنه ولی چون می خوای گرم شی از رو نمیری . صدای کرکرهایی که بقال ها و مغازه دارهای محله بالا می کشن سکوت رو می شکنه . کارگر های کوچه بالایی کارشون شروع کردنند . چنان صدایی انداختند که از ۲۰ متری آدم رو اذیت می کنه . موندی چرا خودشون از دست این همه صدا خسته نمی شن ؟ نسیم می زنه صورتت و یکم احساس سرما می کنی ٬ خیلی قشنگه! </p> <p>همسایه ها دارن دم خونشون آب میرزن و پاکش می کنن ٬ هرچی باشه اعتقاد دارن آب پاکی رو میاره کسی آب بریزی پشتس خوش شانس تره . نگاه می کنی به بچه کوچولو هایی که از همون اول های صبح تو کوچه دنبال هم بازی می گردن . </p> <p>زندگی یعنی این ٬ زندگی یعنی سنگ ریزه های روی آسفالت کوچه ٬ زندگی یعنی خورشید که چشات رو می زنه ٬ زندگی یعنی بدو بدو های کودکانه ٬ زندگی یعنی پاکی ٬ آب ... زندگی یعنی امید . امید به چیزی که منتظرته ٬ زندگی رو دوست داری . خیلی دوست داری . باهاش برو باهاش ادامه داشته باش</p><p><br /></p><p>نظر شما ؟؟؟<br /></p><br /></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-904387159625609572010-10-05T15:41:00.000-07:002010-10-05T16:34:50.862-07:00I am Me , You are You<p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">الان <a href="http://www.cold-hell.blogfa.com/">پرسپکتیو </a>بودم . از روی عادت همیشگیم که به وبلاگ ها سر می زنم و می خونمشون . سحر همیشه فوق العاده می نویسه . مطلب آخریشم عالی بود . پست 300 . دوباره روی عادت همیشگی کامنت رو باز کردم که منم نظرمو بنویسم . راستشو بخواین نشستم نظرات بقیه رو هم خوندم و یه 15 دقیقه ای همین جوری ذل زدم به کامنت ها . بعد دیدم چقدر تفاوت دارم من با خواننده های این وبلاگ ... جمله ها و کلمه رو چنان زنجیروار به هم می بندند که میشه یک اثر هنری ... خودکار پنجره کامنت رو بستم</span></p><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">راستی منم اگه به ذهنم فشار بیارم می تونم اونجوری کامنت بزنم . اما اون وقت دیگه نمی شه کامنت من . میشه تقدید کورکورانه من از آنچه فضای وبلاگ برام فراهم کرده</span></p><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">همه فکرم رفت رو اینکه این تفاوت ها چقدر ما رو از هم جدا کردن ؟ یا اصلا چقدر نزدیک کردند؟</span></p><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">چقدر جالبه آدما همیشه با شباهت شون با هم دوست میشن و با تفاوت هاشون با هم بحث و جدل می کنند . من هیچوقت از این جمله نتیجه نمی گیرم که متفاوت بودن بده . یا خوبه همرنگ جماعت شد . من یاد می گیرم متفاوت باشم . با این کارم با سلیقه های مختلف رو می بینم و این برام خیلی جذابه</span></p><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">در آخر اینکه ما ها با اخلاق و افکار خودمون زندگی می کنیم و با تفاوت های بینمون زندگی کردن رو میاموزیم</span></p><p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif;">متفاوت باشیم</span></p>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-80053164147797674892010-09-22T12:22:00.000-07:002010-09-22T14:18:19.684-07:00Flashy Mirrors - (Chapter 5 - Tears & Smile )<div style="text-align: right;font-family:tahoma;"><span style="font-family:tahoma;">سلام به همه دوستای عزیز . خیلی معذرت که اینقدر طول کشید . امیدوارم خوشتون بیاد</span><br /><br /><div style="text-align: center;font-family:tahoma;"><span style="font-weight: bold;font-family:georgia;font-size:130%;" >Tears & Smile</span><br /><br /><div style="text-align: right;font-family:tahoma;"><span style="font-family:tahoma;">شب سرد و ابری . شب 27 ام کارش در کافه سران کشور . نه یک سال و 27 شب . انگار سالهاست اینجام</span><br /><span style="font-family:tahoma;">در به صدا در می آید و بلافاصله باز می شود</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- د یالا بجنب داری چه غلتی می کنی ؟ می خوای وزیر هممون رو اخراج کنه ؟</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- خفه شو دارم میام</span><br /><span style="font-family:tahoma;">یکبار دیگر آرایششو تو آینه چک می کنه . همچی عالیه . کشو رو بیرون می کشه و وسایلشو تو کیفش می ذاره</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- کتاب ؟ نه کتاب و نمی خوام . این لعنتی همین امشب برای همیشه فراموش میشه</span><br /><span style="font-family:tahoma;">کشو رو می بنده و خودشو جمع و جور می کنه تا کار هر شب رو انجام بده . به صحنه وارد شد و شروع به رقصیدن کرد . نگاهی به صورت وزیر و پسرش انداخت و لبخندی زد . هر بار که دور میله می چرخید باز به به وزیر نگاه می کرد که چطوری با چشماش اندامشو برانداز می کنه . چطوری شیشه های شراب سرمی کشه و بطرفش اسکناس های تازه پرت می کنه</span><br /><span style="font-family:tahoma;">می خندید . از ته دل می خندید و می رقصید .مردم مست می کردند و با اهنگ می رقصیدند مست می کردند و شیشه های پر و خالی شراب را به طرفش پرتاب می کردند . از همه می خواست که این کار را برایش بکنند . شیشه ها را سر می کشید و روی زمین و پرده ها می ریخت . وزیر با خنده های بلندش رضایت و خوشحالی خودش را نشان می داد</span><br />ه<span style="font-family:tahoma;">مه چی آروم و عالی پیش می رفت . صدای خنده و آهنگ با معنی ترین صداهای سالن بودند . مردم مست و بیخیال می رقصیدند .وقتش رسیده بود .خودش را به کیفش رساند و بعد سریعا برگشت . قدم هایش را آرام تر کرد . خونسرد به وزیر نگاه می کرد . فندک را از کیفش بیرون آورد . فضا پر از دود سیگار و بوی مشروب بود . لحظات آرام می گذشت . فندک را روشن کرد به طرف پرده ها رفت . شعله های پرده را فرا گرفت . مردم ناگهان ساکت شدند و تانیه ای بعد صدای جیغ و داد بلند شد . آتش سریعا روی فرش ها و پرده های پیش می رفت . همه فرار می کردند و به فکر نجات خودشان بودند . دود بود و گرمای سوزان</span><br /><span style="font-family:tahoma;">ایستاده بود و نظاره گر شعله هایی که وزیر و خانواده اش را در میان گرفته بود . خنده از لبانش پاک نمی شد . شعله ها داغ بودند و می سوزاندند . با چشمانی پراشک و لبخندی بر لب رسیدن به آرزویش را جشن گرفته بود</span><br /><span style="font-family:tahoma;">و تنها جمله ای از کتاب که در ذهنش بود " انسان این موجود کثیف دنیای بهشتی را جهنم کرد و خود در آتشش خواهد سوخت" </span>.<span style="color: rgb(255, 255, 255);"> </span><span style="color: rgb(255, 255, 255);font-size:78%;" >ا</span><br /></div></div><br /><br /></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-16217766043507420452010-06-28T13:07:00.000-07:002010-06-28T13:53:04.533-07:008 Platinum Rules<div style="text-align: right;"><p face="tahoma">همه ما تو زندگیمون تجربه هایی تو داشتن رابطه با دیگران داشتیم که گاها موفق بوده و هنوز ادامه داره و گاهی هم خیلی ناموفق بوده و خیلی زیاد طول نکشیده . اما شاید براتون جالب باشه که درباره قانون رابطه های کوتاه مدت بگم . رابطه هایی که با کسانی بوجود میاریم که در نگاه اول ازشون خوشمون میاد و هیچوقت به دنبال اون نیستیم که ببینیم اون واقعا کی هست و شخصیتش چیه؟ شاید قیافه شخص ، رفتار جذابش ، مهربونی یا همکار بودن ، همکلاسی بودن یا هرچیز دیگری علت شروع همچین رابطه ای باشه<br /></p> <p style="font-family: tahoma;">این رابطه 8 قانون داره که تو یه سریال خیلی جالب که اسمش " آشنایی با مادر " هستش و بازیگر فوق العاده اش که نقش بارنی رو تو این فیلم بازی میکنه به جود اومده و اسمش هم هست : <span style="font-weight: bold;font-size:130%;" >قانون پلانتوم</span> . مطمئنم عاشق سریال میشین کافیه 2 - 3 قسمتشو ببینید و اما قانون ها</p><p style="font-family: tahoma;"><br /></p> <p style="font-family: tahoma;"><b> یک - کشش</b> <b>:</b> تو محل کارتون ، تو دانشگاه یا هرجایی دیگری فردی رو ملاقات می کنین . این فرد جذابه و رفتار خیلی باحالی هم داره . شما رو خوشحال می کنه . خلاصه اینکه جذابیت این فرد باعث میشه تا بهش نزدیکتر بشین</p> <p style="font-family: tahoma;"><b>دو - چونه زدن :</b> وقتی قضیه رو یه دوستای نزدیکتون یا پدر مادرتون تعریف می کنین و میگین که می خواین یه رابطه نزدیک با فرد داشته باشین . اونا سوال می کنن و گاها مخالفت اما شما امیدوار به آینده سر حرف خودتون هستین</p> <p style="font-family: tahoma;"><b>سه - تسلیم : </b>شما از طرف فرد یا از طرف خودتون یه جور صمیمت بین خودتوت به وجود میارین و میشه گفت تسلیم احساسات خود نسبت بهش میشین و اینجاس که رابطه شروع میشه</p> <p style="font-family: tahoma;"><b>چهار - پاداش :</b> رابطتون عالیه . فوق العاده اس . بهتون خوش میگذره . طرف همیشه می خواد که شما رو راضی نگه داره و این شما رو خوشحال میکنه</p> <p style="font-family: tahoma;"><b>پنج - نکته بحرانی :</b> بالاخره طرف شما چون شما را خوشحال می بینه کارشو تا اون حد کشش میده که برای شما خسته کننده میشه . اما حالا شما با اون دوست هستین اما بعضی چیزا واقعا اذیتتون می کنن</p> <p style="font-family: tahoma;"><b> شش - برزخ : </b>وای خدا من ! شما از دستش خسته شدید . اون بیش از حد رفتارشو تکرار میکنه و گاها ابراز احساسات بی خود می کنه . شما کاملا در حالتی قرار دارید که شدیدا اذیت میشین و میگین وای کار من اشتباه بود</p> <p style="font-family: tahoma;"><b>هفت - مواجه :</b> دیگه صبرتون تموم شده . بهش میگین . میگین که خسته شدین و دوست ندارین ادامه بدین . لازم نیست رو در رو بیاستین و بگین بلکه گاها با رفتارتون نشون میدین</p> <p style="font-family: tahoma;"><b>هشت - سقوط : </b>به اصلاح دل طرف رو میشکنون . خودتون عذاب وجدان میگیرین و شاید اونم بخواد انتقام بگیره . غیر قابل تحمله<br /></p> <p style="font-family: tahoma;">نمیدونم شما چقدر به اینا اعتقاد دارین و تاییدش میکنین اما واسه من اتفاق افتاده و کاملا موافقم . این تجربه واقعا حس بدی تو آدم ایجاد می کنه و زمانشم واقعا معلوم نیست . 1 ماه ، 2 ماه ، 1 سال. اما آیا بعد این تجربه تلخ دارویی هست که این دوستی رو ادامه بده ؟ جوابش بله هست . در آخر سریال تد ( بازیگر ) قانون نهم رو اضافه می کنه<br /></p> <p style="font-family: tahoma;"><b>هم زیستی :</b> شما همیشه باهم در یک کلاس ، محل کار ، ... هستید . بعد مدتی این حس یوجود میاد که دیگه باید کنار اومد و باهم زندگی کرد . رفتارتون عادی میشه . حرف می زنین و با هم دیگه شاد هستین . این استثنا هم داره . گاها در بعضی از روابط آخر کار دیگه هیچوقت درست نمیشه<br /></p> <p><span style="font-family:tahoma;">نظر شما چیه ؟ به نظر شما هم روابط قانون دارند ؟</span> </p></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-45614088282101402842010-06-19T05:37:00.000-07:002010-06-19T06:20:21.350-07:00Flashy Mirror - (Chapter4- Last Night , Immortal Night , Red Night)<div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">سلامی دوباره به همه دوستان . فصل چهارم هم آماده شد . البته مثل فصل های قبل بلافاصله بعد از نوشتن داستان پست رو نمی نویسم و حدود 10 روز قبل داستان رو نوشتم . خوب اینم هم مثل فصل قبلی حالت درام رو حفظ کرده و میشه گفت کاملا تاریکه . البته این تاریکی تو همه داستان های من هست و چیز تازه ای نیست . شاید تنها چیز تازه ای که هست نبود پایان خوشه . شاید هم خوش باشه . بستگی به برداشت خوانندش یعنی شما عزیزان داره . باز هم از نظرتون منو بی بهره نذارین منتظرم. ضمنا پست بعدی به همه سوالات جواب میدم </span><br /><div style="text-align: center;"><br /><span style="font-weight: bold;font-family:times new roman;" >Last Night , Immortal Night , Red Night</span><br /><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">مغرورانه لبخند میزد و قدم هاشو رو زمین می کشید . کتاب را محکم بر سینه اش فشرده بود . دلش می خواست گوشی را برداشته و به او زنگ بزند و به خاطر کاری که کرده بود از او مژدگانی بخواهد . ایستاد و نگاهی به مهتاب درخشان بالای سرش انداخت . باد کاغذ پاره ای را روی هوا می چرخاند . به سختی نفس عمیقی کشید و دوباره به راه افتاد . کتاب را محکم نگه می داشت . سخت نفس می کشید و سخت تر راه می رفت . لبخند بر لبانش بودند و گاه این جمله را تکرار می کرد : " امشب شب آخرت خواهد بود ".جمله های کتاب ملکه ذهنش شده بودند </span><br /><span style="font-family:tahoma;">- ظلمت و نور ، عشق و نفرت ، زیبایی و زشتی . آیا تو مرزی بین آن ها می بینی ؟ آیا تنهایی ظلمت نیست ؟ آیا تنهایی نفرت نمی آفریند ؟ و آیا اگر زیبایی نبود زشتی ها را زیبا نمی شمردی ؟ کیست که تنهاست ؟ آیا از کسی متنفر است ؟ دشمن زیبای هاست یا زشتی ها ؟</span><br /><span style="font-family:tahoma;">تک تک کلمه ها برایش یک معنی داشت ، نفرت . از کسی که سال ها عاشقش بود اما به خاطرش تنها ماند متنفر بود . از تنهایی متنفر بود . امشب را با دیگری سر کرد تا بفهماند که تنهایش پایان پذیر است . ثابت کند اگر او نیز نباشد تنها نخواهد بود . خیلی دوست داشت از کاری که کرده بود راضی باشد . گوشی خود را برداشت و پیامی فرستاد : " من نیست شبت چقدر زیباست ؟ می خواهی شبت را جاودانه کنم؟</span><br /><span style="font-family:tahoma;">" امشب شب آخرت خواهد بود " کنار دری ایستاده بود که سال ها منتظرش می ماند تا لحظه ای او را ببیند . کتاب را زمین گذاشت و ایستاد . چاقوی کوچکی را از جیبش بیرون آورد . سوز باد تنش را می لرزاند . بعد از کمی مکث زنگ در را فشار داد . پسری جوان قفل در را باز کرد</span><br /><span style="font-family:tahoma;">-این وقت شب ؟ تو ؟ اینجا چیکار میکنی ؟</span><br /><span style="font-family:tahoma;">با دقت به صورتش خیره شود با صدایی پر از خشم پاسخ داد</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- امشب زیباترین شب من بود . خیلی زیبا اما نه با تو</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- منظورت چیه ؟</span><br /><span style="font-family:tahoma;">شب بود و فریادی کوتاه که سوکتش را برای چند ثانیه در هم شکست</span><br /><span style="font-family:tahoma;">چاقویی که در دستش بود اکنون آلوده به خون مرد جوان بود . قطره های خون بر روی جلد کتاب جاری شدند . اشک ها نیز بر روی مرد به قتل رسیده همچون آینه می درخشدند </span><br /><span style="font-family:tahoma;">"شبم ، شبت ، تمام شد .اکنون آرام باهم می خوابیم" سکوتی سرد و آرام و شبی بدون ابر . چاقو رگ دخترک را پاره کرو و اورا نیز کنار عشقش خواباند . پایان شبی سرخ ، جاودانه ، زیبا</span><br /></div></div></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com10tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-51242202220980705642010-05-03T11:49:00.000-07:002010-06-19T07:10:26.813-07:00Flashy Mirrors - ( Chapter 3 - Moon & Rain )<div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">سلام به همه ی خواننده های محترم وبلاگ کوچولوی من . مطمئنم کسایی هستند که منتظر فصل سوم داستان بودند . منم دیگه بیش از این منتظر نمی ذارم و اومدم که فصل سوم رو امروز براتون بذارم . اینبار با 2 فصل قبلی کمی فرق داره . فرقش اینکه داستان یه جورایی به درام حالت کشیده شده و یه جوارایی هم بهم الهام شد ! امیدوارم شما هم خوشتون بیاد</span><br /><br /><div style="text-align: center;"><span style="font-weight: bold;font-family:tahoma;" >Moon & Rain</span><br /><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">قطره های باران از پنجره کوچک سلول آرام بر سرش می ریخت و گردن تا آستینش را خیس کرده بود. اما او هیچ توجهی نمی کرد. هفته ها بود که چشمش خواب راحت ندیده بود. از هفته ها پیش کسی جز ماه و باران رفیقش نبودند. او بود و چند حشره کثیف که گاها از جلوی چشمانش رد می شدند و او به آنها نیز توجهی نمی کرد. دراز کشید . قطره ها همچنان به رویش میریختند. چشمش را به میله های آهنی رو به رویش دوخته بود و به غذایی هر شب به او می دادند و او لب نمی زد. تا چند روز پیش گریه می کرد ، داد می زد ، الان دیگر توان آن را هم نداشت . اشک هایی که گاه گاه بر صورتش جاری می شدند نیز برایش باقی نمانده بود. خودش را آرام به وسط سلول کشید تا ماه را تماشا کند . امشب ماهی در آسمان کوچکش نبود . دلش برای ماه تنگ شد .دلش برای خیلی چیزها تنگ شده بود ، خیابان ها ، ماشینش ، دوستانش ،مادرش </span><br /><span style="font-family:tahoma;">صدای پای ملکه مرگ را از دور می شنید . برای دیدنش دیگر صبر نداشت . چشمانش را به آسمان کوچکش دوخته بود ابرها کم کم کنار می رفتند و ماه از پشت تکه های ابر برایش چشمک می زد . دیگر برای لمس کردنش صبر نداشت . دلش می خواست مرگ را در آغوش بگیرد . اززندگی 26 ساله اش پشیمان بود . از روزهایی که کنار دوستانش کتاب را می خواند . این جمله را از یاد نمی برد : " وسزاوار هست تا انسان ها قربانیش شوند" و شبی همه دوستانش را قربانی کرد و خودش را نتوانست . زیر لب زمزمه می کرد که اینبار نوبت من است. تصمیمش را گرفته بود . برای برخاستن تمام قدرت باقی موندش روی پاهاش جمع کرد . خودش را کشان کشان به گوشه سلول رساند و به کمک دیوارها سرپا ایستاد. باران باز شروع شده بود. نگاهی به پنجره و سپس میله ها انداخت. پاهایش را بر زمین محکم کرد . شروع کرد راه رفتن . تند تر . دوید . سرش را پایین انداخت و به طرف در دوید . چند ثانیه بعد از شدت برخورد بیهوش به زمین افتاد . باران به شدت میبارید</span><br /><span style="font-family:tahoma;">صدای زندان بان آرام به گوش می رسید</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- نیکان ، سینا نیکان ، پاشو مادرت برا ملاقاتت اومده . سینا نیکان ... نگهبان ، نگهبان</span><br /><span style="font-family:tahoma;">تن خونیینش از پشت میله ها نمایان بود . سراسیمه در را باز کردند و تکونش دادند . چشماشو به آرامی باز کرد . کف خیس سلول با پرتو های آفتاب صبگاهی به رویش می درخشید</span><br /><br /></div></div></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com12tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-7040648369875160072010-03-26T12:54:00.000-07:002010-06-19T07:06:39.964-07:00Flashy Mirrors - ( Chapter 2 - Cold Night )<div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">به نام آفرینده ی قلم . سلام به همه ی دوستان عزیز و خوانندگان محترم . بازم ممنون که وقتتون رو برای خوندن این وبلاگ میذارین . یه توضیح کوتاه می خواستم درباره ی داستان ها بدم و برم سراغ فصل 2 داستان آینه های درخشان . باید اینو بگم که داستان قهرمان و محور اصلی خاصی نداره . ممکنه دو فصل داستان اصلا نکته ی مشترکی نداشته باشند ( هرچند سعی کردم ربطی بهم بدم ) . اما کلا این داستان مربوط به فرد خاصی نیست بلکه محورش دور یک هدف می چرخه تا یک شخصیت . بنابراین انتظار دادم هر خواننده ای برداشت خاصی از این داستان ها داشته باشه . همان طور که داشتند دوستان . از فصل 1 واقعا نقد و نظراتی شنیدم که کاملا برام جالب بود . ضمنا هر جمله و کلمه می تونه شما رو به یک سمت راهنمایی کنه . خوشحال میشم که علاوه بر نظرات برداشت هارو هم بدونم . دیگه منتظرتون نمی ذارم بریم سراغ فصل 2</span><br /><br /><div style="text-align: center;"><span style="font-family:tahoma;">Flashy Mirrors - ( Chapter 2 - Cold Night )</span><br /><br /><div style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">پارک سر خیابان مثل همه شب ها خلوت بود . فریاد باد از میان شاخ و برق درختان باعث ترس دختر 18 ساله می شد . زانوهاشو به هم چسبونده بود و دستاشو گره کرده بود . احساس سرمای شدید می کرد . ذهنش مشغول فکر کردن به حرفای پدرش بود . حق نداشت با دوستاش حرف بزنه ، حق نداشت تو اتاقش تلفن داشته باشه و از امشب دیگه حق نداشت به خونه برگرده . آرام از روی صندلی پارک بلند شد و قدم زد . بدنش از سرما می لرزید . زیر لب حرف های را زمزمه می کرد : " آخه من اونقدر گناه کارم که لایق این همه مجازات باشم ؟ " دستش رو تو جیب مانتوش کرد ، این بار گوشیش رو پیدا نکرد</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- میرم خونه ی بهار اینا . آره الان بیدارند</span><br /><span style="font-family:tahoma;">شروع به راه رفتن کرد. حرفهای پدرش تو ذهنش پیچیده بود . " حق نداری با دوستات حرف بزنی " . چشماش خیس اشک شده بودند . دوشت داشت گریه کنه ، داد بزنه . مدام به سرنوشت بدش لعنت می فرستاد . صدای باد هر لحظه شدیدتر می شد . ایستاد و دویاره به سمت صندلی رفت . با دستش شاخ و برگ های روی صندلی رو کنار میزد که دستش به چیز سختی خورد . با احتیاط دستشو برد و اونو از لای برگ ها بیرون کشید . کتاب مشکی رنگ . گونه ها شو رو با آستینش پاک کرد و با کنجکاوی کتاب رو ورق زد . شروع به خوندن مقدمه کتاب کرد</span><br /><span style="font-family:tahoma;">" به نام آنکه قدرت یکتا را نپذیرفت ، به نام آنکه در برابرش مقاومت کرد ، به نام آنکه به محدودیت ها اعتراض کرد و در برابر فرمانش ایستاد . ما نیز می ایستیم به پایش و هستیم و مقاومت می کنیم تا هیچ قدرتی بر ما حکومت نکند"</span><br /><span style="font-family:tahoma;">حرفای پدرش و کتاب کاملا ذهنش را مشغول خودش کرده بود . محدودیت ها ، قدرت برتر ، مقاومت . از فکرهایی که به سرش می زد ترسیده بود . اما مصمم بود " مقاومت می کنیم با قدرت زورگو به همراهی قدرت برتر " از دست پدرش و نصیحت و دستوراتش خسته شده بود . اشکهای چشماشو پاک کرد و صاف و محکم ایستاد . مصمم بود . نگاهی به سمت خونه شون کرد و شروع کرد به راه رفتن . تصمیم خودشو گرفته بود یا پدرشو راضی می کرد یا محدودیت هارو از بین می برد . چشماهاش از خشم پر بودند . انگار کینه ای چندین ساله در دل شد . به جلوی در خونشون و پنجره ی اتاقش رسید . . نگاهی به اطرافش کرد . کسی نبود . خم شد و سنگی از زمین برداشت . خشمگین سنگ رو تو دستش می فشرد . سرما رو حس میکرد . سرمایی که از درونش بود . دانه های برف آرام روی دست ها و شانه هاش نشت . سرما رو حس می کرد . دستهاش یخ زده بودند . انگار دستاش خیلی سردتر از هوای اطرافش بودند . سنگ از دستش رها شد . اشک از گونه هاش جاری شدند . بی اختیار نشت و هق هق کنان گریه کرد . خودشو به سختی تا جلوی در خونشون کشید . دستشو بلند کرد که به در بزنه که در باز شد</span><br /><span style="font-family:tahoma;">- می دونستم برمیگردی . عزیزم منو ببخش</span><br /><span style="font-family:tahoma;">پدرش کتش را دور او پیچاند و او را در آغوش گرفت</span><br /><span style="font-family:tahoma;">کتاب آرام زیر دانه های برف گم می شد</span><br /></div></div></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com31tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-54058554114363840662010-01-28T00:47:00.000-08:002010-06-19T06:57:41.156-07:00Flashy Mirrors -( Chapter 1 - Hope )<div style="text-align: right;"><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >روزنامه ای که ظهر خریده بود ، هنوز روی طاقچه ی کوچیک اتاقش دست نخورده مونده بود . نگاهی به روزنامه انداخت و جلوی آینه ی بزرگ اتاقش نشست و ذل زد به خودش . چشماش قرمز شده بودند </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >- من ؟ چمه ؟ کیم ؟ دارم خواب میبینم ؟ برنده شدم ؟</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >تلفن زنگ زد . سرشو برگردوند و تلفنُ برداشت </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >- الو ، سلام خانوم . صدامو میشنوید ؟ خانوم من تهیه کنندم . باید باهاتون حرف بزنم . در مورد کتابتون ...</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >تلفنُ سر جاش گذاشت و بلند شد . آرام به طرف روزنامه ها رفت و یه بار دیگه نگا یه تیتر بزرگش کرد "شیطان درون ، توجه فیلم سازان رو به خودش جمع کرده است " ، " کاندیدای بهترین رمان سال ، شیطان درون بالاترین امتیازات را خواهد آورد ؟ " صفحات روز نامه رو تند ورق زد. تند و تندتر ، تا اینکه همه ی ورق ها رو هوا پخش شدند . چشماش پر شده بودند و مات و مهبوت به آینه ذل زده بود . اشک از گونش جاری شد . حرف زد :</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >- دختر بی خیال ، این کار تو هستش . کار خودت ، کار درونت </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >اینگار صدای که میشنید خودش نبود . داشت گوش میداد اما خشم از صورتش معلوم بود</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >-کار من نیست . چرا من ؟ من ننوشتمش . من اختیارشو ندارم . چرا ؟ دِ جواب بده لعنتی </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >سکوت غریبی حاکم بود . از خودش نفرت داشت . از خیلی وقت پیش به فکر انتقام بود . با خودش می گفت : " حالا وقتشه ". به طرف کشوی جلوی آینه رفت و ناخنگیر و برداشت . تا جایی که می تونست ناخنشو تیز کرد . برگشت و به طرف پنجره ی فلزی اتاقش رفت . دستاشو بالا آورد و ناخنشو رو پنجره گذاشت و تراشید . همراه صدای وحشتناک که درس کرده بود شروع کرد به داد زدن </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >- برو بیرون ، برو بیرون...</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >طولی نگذشت که بیهوش رو زمین افتاد .</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >پرتو های نورانی خورشید صبگاهی کل تنشو روشن کرده بود . انگار نو فقط مال اون بود . سرشو تکون داد و آرام چشماشو باز کرد .احساس خوبی داشت . اما ضعیف بود . نگاهی به ساعت و یعدش به آینه انداخت . خونه ساکت بود . ساعت 8:30 صبح . تلفن دوباره زنگ می زد </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >- الو خانوم . لطفا جواب بدین ...</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >-اون کتاب مال من نیست </span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >- الو یعنی چه ؟ شما مگه ...</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >گوشی رو قطع کرد . بازم سکوت بود . بلند شد تا از خونه بیرون بره . حاظر شد و به طرف در خونه رفت و بازش کرد . پاش به چیزی خورد . نگاهی کرد . کتاب بود همراه با کاغذی که روش نوشته شده بود : " از طرف شیطان "</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >ادامه دارد ...</span><span style="font-size:100%;"><br /></span><span style=";font-family:Tahoma;font-size:100%;" >پ.ن : دوستای عزیز لطفا هرکی داستانُ می خونه نظری هم بده . دونستن ضعف ها و قوت ها خیلی بهم کمک می کنه . از همتون ممنونم که برا وبلاگ من وقت میذارین</span> <span style="font-size:100%;"><br /></span></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-33443595187176873932010-01-08T12:41:00.000-08:002010-01-10T06:07:39.894-08:00Cold Sense<p style="text-align: right;"><span style="font-family:tahoma;">یه آهنگ سرد و ملایم </span><br /><span style="font-family:tahoma;"> یه زندگی سردتر</span><br /><span style="font-family:tahoma;"> تکراری از دیروز</span><br /><span style="font-family:tahoma;"> و من تنهام</span><br /><span style="font-family:tahoma;"> با حسی سرد</span></p>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-68771561072894371412009-10-28T12:51:00.000-07:002009-10-28T15:08:33.957-07:00I Dont Wanna Grow up<div align="right"><span style="font-family:tahoma;">خانمه نشسته بود صندلی جلو تاکسی و شروع کرده بود به گله کردن از رسم روزگار و زمونه ! پیرمرد هفتاد هشتاد ساله رو صندلی پارک با رفاقاش نشسته بود و در باره ی جوونیاش می گفت و آه می کشید . پدرم درباره ی کار می گفت و گرونی و مادرم درباره ی خونه و آینده ی بچه ها </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">یادمه قبلا ها فکر می کردم چقدر قشنگه وقتی با یه کیف بری اداره و سر میز بشینی بعد بگی " قهوه لطفا " یا با خانوادت بری گردش و بچه تو سوار تابش کنی و هلش بدی .واقعا چقدر زندگی شیرینه ! اما چرا اون خانومه , پیرمرده , مامان و بابام از این زندگی لذت نمی برند ؟ </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">وای خدا ... زمان داره خیلی سریع میره و من دارم بزرگتر می شم . هنوز هیچ خاطره ای ندارم که وقتی ( شاید ) پیر شدم بگم . دلم واسه لباس های عجیب غریب جوانی تنگ می شه , چون هیچوقت نپوشیدم , همچنین واسه دیوونه بازی های بچه گانه و ... , به هر کی میگم میگه , مگه بچه شدی ؟ </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">الان یه چیزایی دارم که نمی خوام از دست بدم . شاید بعد یه مدت دیگه همین ها رو هم نداشته باشم .چیکار کنم ؟ می تونم آرزو کنم بزرگ نشم اما مگه دست خودمه ؟ </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">یک آرزو : خدایا کمکم کن , تا وقتی بزرگ شدم حسرت زمان از دست رفتم و نخورم</span> </div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-18286545090413546882009-07-21T12:55:00.000-07:002009-10-28T15:09:24.851-07:00Where We Gonna Go?<div align="right"><span style="font-family:tahoma;">امروز یاد دوران بچگی افتادم . یادمه سر اینکه توپ که هممون پول گذاشته بودیم خریده بودم دعوامون می شد .که شبا پیش کی بمونه که فردا دوباره باهاش بازی کنیم . یادمه قرار گذاشتیم نوبتی نگه داریم و اگه چیزیش شد نوشو بخریم . جالب بود همون هم می خواستیم اولین نفر لیست باشیم . با اینکه تو میدون فوتبال رقیب سرسخت بودیم و شاید هم خشن اما بیرون واسه هم ساندیس نوشابه می گرفتیم . دور هم بودن چه صفایی داشت </span></div><br /><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">الان بزرگ شدیم . گرگ نبودیم شدیم . حسود نبودیم شدیم . بی وفا نبودیم شدیم . یادمون رفته اینایی که الان روبروشون ایستادیم داداش های بچگی خودموند . باورم نمی شه که وقتی الان دعوای دوتا کوچولو رو سر توپی می بینم برام مسخره میاد اما تنش های خودمون واسم عادی . دلم میگیره از این همه نفاق از این همه دوری . ما ها در حالی که پیش همیم ولی از هم خیلی دور شدیم .همیشه دنبال یه چیز مشترک بین هم دیگه می گردیم و پیداش نمی کنیم و این چرای بزرگ منه </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">این پستم شد حکایت درد بود و گفته های تلخ . امیدوارم دیگه از این پست ها نذارم</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:arial;"></span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">یه معذرت خواهی بدهکارم به همه ی اونایی که »ناخواسته« دلشون و شکستم . گرچه الان دیگه خیلی دیره</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;"></span></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-41395259871684491562009-04-02T01:35:00.000-07:002009-10-28T15:10:11.487-07:00Cranesbill<div align="right"><span style="font-family:tahoma;">دوست های عزیز سلام . بعد یه مدت طولانی برگشتم . اما با یکم تفاوت ! دوستان وبلاگ من تبدیل می شه به جایی برای نوشتن داستان های کوتاهی که خودم می نویسم . البته مثل قدیم هم می نویسیم . خیلی دوست دارم نظرات شما رو هم بشنوم . در ضمن استفاده از داستان ها بدون ذکر منبع ممنوعه</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;"></span></div><div align="right"></div><div align="right"><strong><span style="font-family:tahoma;"></span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-family:tahoma;"></span></strong></div><div align="center"><strong><span style="font-family:tahoma;">شمعدونی</span></strong></div><div align="center"></div><div align="center"><strong><span style="font-family:Tahoma;"></span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-family:tahoma;"></span></strong></div><div align="right"><strong><span style="font-family:tahoma;"></span></strong></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">تنهایی خیلی سخته . اما اون اصلا اینجوری فکر نمی کرد. دوست داشت تنهای تنها باشه . هر شب جلوی پنجره می نشست و به شمعدونی های که یادگار مادر بزرگش بودن ذل می زد. بوم نقاشی دست نخورده ای گوشه ی اتاقش بود .خیلی وقت بود که به خودش قول داده بود تا پرش کنه اما همیشه بهونه ای بود تا بوم خالی خالی بمونه</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">امشب دوست داشت بیشتر بیدار بمونه . دوست داشت با خودش بیشتر خلوت بکنه . دوست داشت چشمشو از شعمدونی هایی که هر شب همدمش بودن برنداره . این بار بوم نقاشی رو هم کنار پنجره گذاشت . ماه و شمعدونی هارو کشید و یه جای سفید و خالی گذاشت . همش تو این فکر بود که چطوری می تونه قسمت خالی نقاشی رو پر کنه </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">دیگه چیزی به سپیده دم نمونده بود. تک تک ستاره ها تو روشنی صبح گم می شدند . یک چشمش تو طلوع خورشید بود و یک چشمشم تو بوم نقاشی و تو دلش یه روشنی که همچون خورشید می درخشید . قلمو برداشت و رنگ زرد تو بومش کشید و خورشید خودش رو ساخت . خورشیدی که همراه ماه شمعدانی زیبا رو در بغل داشت </span></div><div align="right"></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com15tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-16833153533852008422009-02-23T09:51:00.000-08:002009-10-28T15:10:41.268-07:00Life is Begin<div align="right"><span style="font-family:Tahoma;">خیلی وقتها زندگی همونی نیست که که آدم دلش می خواد . خیلی وقت ها با مشکلاتی رو به رو میشی که اصلا نمی تونستی تصورش </span><span style="font-family:Tahoma;">هم بکنی . واسه چنین مشکل هایی شاید برنامه ریزی نکرده بودی و الان هم نتیجه این می شه شکستی که می تونه از کمر خمت کنه</span></div><div align="right"><span style="font-family:Tahoma;">تو لحظه به تمام عالم و آدم فحش می دی ! نمی خوای با هیشکی حرف بزنی . بغض گرفته تو رو . می خوای داد بزنی . نا امیدی</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">اما صبر کن ! پاشو واستو و به اطرافت نگاه کن ببین دنیا عوض نشده . تو هنوز نفس می کشی و می تونی زندگی کنی . وقت برای جبران داری پس ناراحت نباش و قوی و به راهت ادامه بده </span></div><div align="right"><span style="font-family:Tahoma;">حس اینکه از دوستام عقب بمونم . حس اینکه کار نکردمو همه چیمو از دست دادم داره خفم می کنه . یه روزنه امیدی که همیشه دارم منو زنده نگه داشته و میگه زندگی رو دوباره شروع کن . واسم سخت بود که شکست بزرگی تو زندگیم بخورم کاری هم ندارم که بد شانسی بود یا کم کاری اما درسی یاد گرفتم که شاید هیچوقت وقت آموختنش با کتاب نبود</span> </div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-66556572428993688612009-01-02T02:36:00.000-08:002009-10-28T15:11:07.839-07:00Fly to Sky<div align="right"><span style="font-family:tahoma;">سالی یکی دوبار سخت می تونستم ببینمش . تو هر بار دیدنشم از چشماش ذوق دیدن نوه هاش می بارید . خیلی دوستش داشتم</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">امروز بعد جواب دادن گوشی تلفن تازه فهمیدم که از دستش دادم </span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">پدربزرگ منم به ملکوت پرواز کرد. تک تک خاطره هاش تو مغزم جایگاه مخصوصی خواهند داشت</span></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">.روحش شاد</span></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-26255437003816882662008-12-30T02:00:00.000-08:002009-10-28T15:11:40.102-07:00Difficult days<div align="right"><span style="font-family:tahoma;">اینکه الان جلوی رویمه صفحه ی خالی . خالی خالی و سفید برای نوشتن . می خوام بنویسم و بگم هفته ی پیش چقدر عذاب کشیدم . اما نمی خوام به یاد بیارم . هرچی باشه سختی هم قسمتی از زندگیه . وقت کمه . خیلی کم برای بشه همه اشتباهاتو جبران کرد برای اینکه یه زندگی مثل چند روز پیش درست کرد . اما میشه جبرانش کرد هرچند زمان بره و وقت ما هم کم . </span></div><div align="right"><br /><a href="http://img.tebyan.net/big/1383/03/20322233150111248185219135212171717721719323.jpg"><img style="MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 199px; FLOAT: left; HEIGHT: 190px; CURSOR: hand" border="0" alt="" src="http://img.tebyan.net/big/1383/03/20322233150111248185219135212171717721719323.jpg" /></a><br /></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">این روزای آخر از دفتر زندگی خیلی سریع ورق خورد اما درس های زیادی رو به ما یاد داد. همینی که نخواستیم دوستامونو تو روزای سختشون فراموش کنیم و همین که یادمون باشه اگه یکی رو از دست دادیم هنوز هم چند نفر هستند که دستونم دارند به خودی خودش خیلی ارزش منده </span></div><div align="right"><br /></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;"></span></div><div align="right"><br /></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">ما یاد گرفتیم امیدوار باشیم یاد گرفتیم که سختی ها جزو زندگین . نباید زود تسلیم شد . و اینکه دوستی ارزش خیلی بالایی داره .و یاد گرفتیم که به هر کسی که محبت ظاهری داره نباید اعتماد کرد . </span></div><div align="right"><br /></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">تو این درسای زیبا سوالاتی هم بود . اخه چطور می شه آدمارو شناخت ؟ چطور می شه یه نفر رو دوست داشت ؟ یا چطور می شه به دوست داشت یه نفر اعتماد کرد ... شاید زمان فکر کردن رسیده به اینکه طرفتو رو بشناسی دوستی هاتو امتحان کنی . ببینی وقتی تو دردسر افتدی کیه که دست تو رو می گیره<br /></div></span><div align="right"><br /></div><div align="right"></div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-124709729504600541.post-68959239060813828982008-12-13T12:32:00.000-08:002009-10-28T15:12:12.166-07:00Lets begin<div align="center"><span style="font-family:tahoma;">به نام آفرینده ی هستی</span></div><div align="center"><span style="font-family:Tahoma;"></span></div><div align="center"></div><div align="right"><span style="font-family:tahoma;">سلام . سلام دوباره . نه نه بلاگ رو اشتباه نیومدید . خودمم اما با یه بلاگ جدید و سرور جدید . آره از بلاگفا خداحافظی کردم . اومدم تا ببینم اینجا چه طمعی داره . اومدم تا یکم محتوای وبلاگم رو هم تغییر بدم . نه نه زیاد یکم می خوام گسترده ترش کنم . می خوام هرچی دلم می خواد بنویسم . مربوط به هر چیزی که تو این دنیا خوشم میاد یا حتی بدم میاد . اما چرا بلاگر ؟ چرا تو بلاگفا نموندم . شاید بزرگترین علتش سادگی بود . من نمی تونستم اونی که می خوام تو بلاگفا داشته باشم و این علتی بود که از بلاگفا جدا شدم . و الا همون فرهاد م با همون فکرها و نوشته ها . دوستای گلم ... امیدوارم اینجا هم با هم روزای خوبی داشته باشیم . البته هنوز یکم وبلاگ در هم ورهمه. منو تنهام نذارین . دوستون دارم</span> </div>Farhadhttp://www.blogger.com/profile/01606798129095433639noreply@blogger.com8