RSS

Flashy Mirrors -( Chapter 1 - Hope )


روزنامه ای که ظهر خریده بود ، هنوز روی طاقچه ی کوچیک اتاقش دست نخورده مونده بود . نگاهی به روزنامه انداخت و جلوی آینه ی بزرگ اتاقش نشست و ذل زد به خودش . چشماش قرمز شده بودند
- من ؟ چمه ؟ کیم ؟ دارم خواب میبینم ؟ برنده شدم ؟
تلفن زنگ زد . سرشو برگردوند و تلفنُ برداشت
- الو ، سلام خانوم . صدامو میشنوید ؟ خانوم من تهیه کنندم . باید باهاتون حرف بزنم . در مورد کتابتون ...
تلفنُ سر جاش گذاشت و بلند شد . آرام به طرف روزنامه ها رفت و یه بار دیگه نگا یه تیتر بزرگش کرد "شیطان درون ، توجه فیلم سازان رو به خودش جمع کرده است " ، " کاندیدای بهترین رمان سال ، شیطان درون بالاترین امتیازات را خواهد آورد ؟ " صفحات روز نامه رو تند ورق زد. تند و تندتر ، تا اینکه همه ی ورق ها رو هوا پخش شدند . چشماش پر شده بودند و مات و مهبوت به آینه ذل زده بود . اشک از گونش جاری شد . حرف زد :
- دختر بی خیال ، این کار تو هستش . کار خودت ، کار درونت
اینگار صدای که میشنید خودش نبود . داشت گوش میداد اما خشم از صورتش معلوم بود
-کار من نیست . چرا من ؟ من ننوشتمش . من اختیارشو ندارم . چرا ؟ دِ جواب بده لعنتی
سکوت غریبی حاکم بود . از خودش نفرت داشت . از خیلی وقت پیش به فکر انتقام بود . با خودش می گفت : " حالا وقتشه ". به طرف کشوی جلوی آینه رفت و ناخنگیر و برداشت . تا جایی که می تونست ناخنشو تیز کرد . برگشت و به طرف پنجره ی فلزی اتاقش رفت . دستاشو بالا آورد و ناخنشو رو پنجره گذاشت و تراشید . همراه صدای وحشتناک که درس کرده بود شروع کرد به داد زدن
- برو بیرون ، برو بیرون...
طولی نگذشت که بیهوش رو زمین افتاد .
پرتو های نورانی خورشید صبگاهی کل تنشو روشن کرده بود . انگار نو فقط مال اون بود . سرشو تکون داد و آرام چشماشو باز کرد .احساس خوبی داشت . اما ضعیف بود . نگاهی به ساعت و یعدش به آینه انداخت . خونه ساکت بود . ساعت 8:30 صبح . تلفن دوباره زنگ می زد
- الو خانوم . لطفا جواب بدین ...
-اون کتاب مال من نیست
- الو یعنی چه ؟ شما مگه ...
گوشی رو قطع کرد . بازم سکوت بود . بلند شد تا از خونه بیرون بره . حاظر شد و به طرف در خونه رفت و بازش کرد . پاش به چیزی خورد . نگاهی کرد . کتاب بود همراه با کاغذی که روش نوشته شده بود : " از طرف شیطان "
ادامه دارد ...
پ.ن : دوستای عزیز لطفا هرکی داستانُ می خونه نظری هم بده . دونستن ضعف ها و قوت ها خیلی بهم کمک می کنه . از همتون ممنونم که برا وبلاگ من وقت میذارین

8 comments:

Negin Stringini said...

Hiii Farhad :)
I`ve already read your story . It was really Interesting But some of the parts were confusing for me .I didn`t get it completely.But U write really amazinglyyy and that`s awesomeee :)

God bleSs

Negin stringini said...

It`s really great that U write stories I`ve been thinking of writing some stories which I experienced recently In My life.
I Think I Must start writting a Book :)

مهسا (نقطه سر خط... said...

بالایی فارسی را پاس بدار منم بفهمم چی نوشتی:)
داداش فرهاد تو که ترکوندی باز اینجارو عجب داستان جالبی حالا من شب خوابم نمیبره که بقیه داستان چی میشه زودی اپ کن مردم از کنجکاوی...

مهسا(نقطه سر خط... said...

راستی منم اپم منتظر نظراتت هستم میدونی که نظرای تو برام خیلی مهمه

ghazal said...

sallaaamm farhad joonn...khastam begam ke vaghean gol kashtii in sabk jalebeo to adabiyat dastan kotah hastesh ama injori seriyal manan ziyad nisttt...vaghean tabrik migam

Unknown said...

karet khube javun tarrahie blogetam ghashange

bishtar bayad tajrobe koni :D

مهسا(نقطه سر خط) said...

سلاااااااام داداش فرهاد جووونم چه طوری؟نیستی ؟بقیه داستان چی شد مردم از کنجکاوی اخه....

ay san said...

zafi too dastan nemibinam:)

Copyright 2009 A Student's Notes. All rights reserved.
Free WPThemes presented by Leather luggage, Las Vegas Travel coded by EZwpthemes.
Bloggerized by Miss Dothy