خانمه نشسته بود صندلی جلو تاکسی و شروع کرده بود به گله کردن از رسم روزگار و زمونه ! پیرمرد هفتاد هشتاد ساله رو صندلی پارک با رفاقاش نشسته بود و در باره ی جوونیاش می گفت و آه می کشید . پدرم درباره ی کار می گفت و گرونی و مادرم درباره ی خونه و آینده ی بچه ها
یادمه قبلا ها فکر می کردم چقدر قشنگه وقتی با یه کیف بری اداره و سر میز بشینی بعد بگی " قهوه لطفا " یا با خانوادت بری گردش و بچه تو سوار تابش کنی و هلش بدی .واقعا چقدر زندگی شیرینه ! اما چرا اون خانومه , پیرمرده , مامان و بابام از این زندگی لذت نمی برند ؟
وای خدا ... زمان داره خیلی سریع میره و من دارم بزرگتر می شم . هنوز هیچ خاطره ای ندارم که وقتی ( شاید ) پیر شدم بگم . دلم واسه لباس های عجیب غریب جوانی تنگ می شه , چون هیچوقت نپوشیدم , همچنین واسه دیوونه بازی های بچه گانه و ... , به هر کی میگم میگه , مگه بچه شدی ؟
الان یه چیزایی دارم که نمی خوام از دست بدم . شاید بعد یه مدت دیگه همین ها رو هم نداشته باشم .چیکار کنم ؟ می تونم آرزو کنم بزرگ نشم اما مگه دست خودمه ؟
یک آرزو : خدایا کمکم کن , تا وقتی بزرگ شدم حسرت زمان از دست رفتم و نخورم
9 comments:
eyvaaaaaaaaaaaaaaaaal:D
manam eyvaaaaaaaaaaaaaaal :)
che bahal!!!!!!!!
engar hameye adama daran ino migan
yadam raft esmamo benevisam!!!
سلااااااااااام داداش فرهاد احوال شما؟خوفی؟یه به من سر نزن هاااا باشه؟اخه نمیگی دلم میتنگه برااااااات؟اینجا خیلی خوشگل شده خیلیییییییییییی راستی از چشمم نرفت تو لینک ها اول منو لینک کردی ممنووووووووووووووون بیا نقطه سر خط هم سر بزن خیلی هواتو کرده این وبلاگ من....
مثل همیشه عالی بود خودتم میدونی که من چه قدر نوشته هاتو دوست دارم ..این چند وقتم نبودم سرم مشغوله درسه یه چند بار هم اومدم نتونستم نظر بذارم امروز پای شیطونو شکستم
Dardnaak , Dar Eine Hal Ziba.. Nemi2nam Azash Iradi Begiram!!
pirio javoni mesle inke in 2onsor az ham joda nashodani hastan v vojode haryek mostalzeme vojode dgari hast....in dastan adamo be fekr foro mibare....inke cheghadr zaman zod migzare...bazam aliiiye mafhome dastanet:X
man nemigam bachei, migam bozorg shodi
Post a Comment