RSS

Flashy Mirrors - ( Chapter 6 - Dark Road )


دوستای عزیزم بعد از مدت ها که نمی نوشتم بالاخره امشب قسمت 6 رو تکمیل کردم . نمی دونم در بارش چی بگم اما واقعا برام خیلی ارزشمنده . منتظر نظرات هستم

DARK ROAD

پاشو محکم گذاشته بود رو گاز و فشار می داد . توجهی به جاده نداشت ، فقط گاز می داد و جلو می رفت . سرعت بالاتر می رفت ، 150 ، 160

وای زود باش نمی تونم تحمل کنم . زود تر ، خواهش می کنم

زنش داد و ناله می کرد . صدا چیزی بود که آزارش می داد ، عصبی بود . صورتش خیس عرق بود و دندون هاشو روی هم فشار می داد

وای ... وای ... دارم می میرم

خفه شو ... چیزی نمونده

جاده تاریک میان جنگل وحشتناک تر از همیشه به نظر می رسید . باد شدیدی می وزید ، انگار از رفتن اتومبیل به قعر جنگل جلوگیری می کرد . با تمام قدرت گاز می داد . امشب ، تاریک تر از هر شب بود . جاده خلوت و بی انتها . هرچه جلوتر می رفت قلبش تندتر می زد . جنگل وحشی ، سروصدای درختان و داد فریاد زنش آزارش می داد

- وای سرم ، سرم رفت خفه شو ، هم تو هم من هر دو خلاص می شیم

داره میاد ، خدا ، کمکم کن خدا ، تحملشو ندارم

دهنتو ببند

نور مهتاب بود که از میان درختان جاده رو روشن می کرد . قلبش داشت از سینه بیرون میزد . سرعت رو کم کرد . باد ملایمتر شده بود . پاشو ررو ترمز گذاشت و ایستاد

- وای نه ... اینجا کجاست ؟ چرا ایستادیم ؟ چرا اینقدر تاریکه ؟

زیر لبش تکرار کلمه های کتابی بود که اخیرا خوانده بود

" انسان در دنیا دریای خون راه خواهد انداخت ، انسان بهشت را به جهنم تبدیل کرد . ادامه ؟ تا کجا ؟ تا کی ؟ آیا زمان پایان فرا نرسیده است ؟ ‌"

- حرکت کن ، برو ، خواهش می کنم ... خدا ... خدا

آرام در ماشینو باز کرد و پیاده شد . درخشش چاقویی که در دست داشت زیر نور لطیف مهتاب انکار ناپذیر بود . در پشتی ماشین رو باز کرد . زن با چشمانی وحشت زده و صورتی خیس به او خیره شده بود . چاقو در دستانش می لرزید

ما خلاص میشم . زمین نجات پیدا می کنه . بهشت رو پس می گریم

- در مورد چی حرف می زنی ؟ بهت التماس می کنم راه بیافت

بچه ! بچه ای نباید به دنیا بیاد . پایان ما فرا رسیده

چاقو رو بلند کرده بود ... فریاد زن و صدای باد وحشتناک آخرین صداها قبل از سکوت مرموز جنگل بود

جاده تاریک ، جاده آغشته به خون مرد و زنی . و بچه ای که هیچ وقت این تاریکی را نخواهد دید

Happy New Year



خوب ... یه لحظه به من اجازه بدین ، نفس عمیق ... اوه ...


89 ... واو چه سالی بود امسال . بیام از لحاظ مهندسی ببینمش باید یه نمودار بکشم که ماکسیم هاش واقعا ماکسیمم اند و مینیم هاش واقعا منیمم ، از دید ادبی ام بخوام ببینمش میگم فراز و نشیب ... اما از دید خودم یه سال عجیب و پرخاطره ای بود . خوب من یه اعتقادی دارم می گم هیچ چیزی بدی وجود نداره . واسه همین امسال هم خوب بود . خیلی چیزا ناراحتم کرد . اشکمو در آورد . خیلی چیزا باعث شدند از ته دل بخندم . هرچی بود گذشت و من فقط می گم خدایا شکرت ...


90 ... می گن واسه اونایی که سال مار به دنیا اومدن امسال سال خیلی خوبی میشه ... امیدوارم ... یعنی امیدوارم واسه همه سالی خوبی باشه ، واسه همه کسایی که دلشون پاکه . همه اونایی که می خوان واقعا سال خوبی داشته باشن ...


دارم می بینم که هوا یه خورده به خودش اومده . درخت هام دارن بیدار میشن ، اونقدر اینا قشنگن که دوست دارم منم جشن بگیرم . خوب نه تنهایی ، دور هم . اسمشو میازاریم نوروز یا همون عید ... می گیم می خندیم شادیم و خوشحال . وقتی سال عوض میشه به نظر من خیلی شگفت انگیزه . داره یه معجزه اتفاق می افته ، مسیحی ها و انور آبیها به سانتا یا همون بابا نوئل وقت کریسمس آرزوشونو میگن و مطمئن اند که معجزه اتفاق می افته ... منم آرزو هامو تو دلم می گم ... خدایا من به معجزه اعتقاد دارم ها ...

بچه ها ، دوستای من ، با ارزش ترین هام ...

عیدتون مبارک


پ.ن : روزای عید تا حدی برای من توکان هم هست چرا ؟‌ کلیک کنید

I Miss ...


I Miss ...
Does she mind that i miss her ?
Maybe Never ... It's an everlasting scar !
They Say ... All Of Them Say
You're an optimistic eye !
The inner conflict say that
She'll come back one day!
I'm sure!
Last night she was in my dream
She looked so calm
She's still beautiful to me!
The fire in her eyes still gets me out of my mind
How could it be that she's so blind!
Yeah It's Make Me Cry
It's a long time that i cry
Years ago


By Deconstructionist

Talk To God


به قول قدیمی های خودمون عجب زمونه ای شده . چقدر ما ها راحت عوض می شیم
چقدر راحت زیر قولمون می زنیم و خیلی راحت زیر حرفامون ...
چقدر راحت می گیم دوستت دارم و خیلی راحت تر می گیم ازت متنفرم

چقدر راحت دل می شکنیم

داره سخت میشه نوشتن این کلمه ها ...
خدا ، ساده بودم ، احمق بودم ، دیگه نیستم ، اضافی محبت کردم ، دیگه نمی کنم . گفتم ... گفتم دوستت دارم . دیگه نمی گم . اشتباه کردم . تکرار نمی کنم. دیگه هم به کسی بدهکار نیستم . کینه و اغده ام ندارم

که فقط یکم پشیمونم از همه اتفاقاتی که خودم به سر خودم آوردم
که چقدر دلم می خواد خدا .. دلم می خواد از ته دل نفس بکشم و وقتی نفسم بالا میاد به هق هق نیوفتم
که دلم می خواد مثل یه بچه بی بهونه اشک بریزم و زار زار گریه کنم

خدایا ترجیح می دم تنها ترین باشم اما دیگه خار و کوچیک نشم

خدا ... کمکم کن اشتباه مو جبران کنم . خدا کمکم کن آدم هارو بهتر بشناسم . کمکم کن بتونم راحت نه بگم و محبت کنم . دلی نشکنم و هیچوقت هیچ کینه ای تو دلم نباشه

آمین

Yellow Cat ( Short Story From Me In Azerbayjani )


دوستان سلام . باز بعد یه مدت طولانی اومدم . به خاطر این تاخیر طولانی معذرت می خوام . راستش همین امروز صبح که همه جا سفید بود یه داستان کوتاه ساده به ذهنم زد که معمولا همچین داستان هایی رو تو وبلاگ نمی نویسم اما این بار با یکم تفاوت این داستانم رو وبلاگ وارد می شه . اونم اینکه برای اولین بار داستان رو به زبان مادریم نوشتم . ترکی آذربایجانی . خوب زیاد حساس نشین چون کسی که اولین باره یه کاریو می کنه زیاد بهش گیر نمیدن .شوخی کردم تا دلتون می خواد انتقاد کنین . من مشتاقم بشنوم . بریم سراغ داستان . اینم بگم که نوشتار لاتین ترکی آذربایجانی رو استفاده نکردم که خوندنش برای همه ساده باشه ..... گربه زرد

Sari Pishih

Gun taza taza ishildamga bashlamishdi , sari pishih gojaman gozalrini ashdi . Gunun ishigi , ag garlarin ustinan gozarina satashdi . Sari pishih gozlarin gapatdi va gina yatmakh istadi . O gari soymurdi niya ki soyugidi , yerimakh ustunda chatini di va har shey dan batar yemakh tapmakh chokh zorudi . Sari pishih ozuni doyurmakh uchun yukhudan oymakhdan sora ayri charasi yokhi di . Aram aram ayaga gakhdi va yola dushdi , garlarin soyukhligi ayakhlarin agridirdi . Gabaga gedikhjan har dafa chokhtar azhlikh bilasin aziyat elirdi . Damdan dama atilirdi ve har dam da garlarda zuyurdi ama neyse ki elabir garnin an daha onemli bishey yokhi di , Garin ustunda gunun ishildamasi sanki gozalarinin boyuh dushmani di .

kolgada bir duvar dibindan gechanda sanki bir gushun iyin hiss eddi . Yeriman aramnatdi . Garlar ichinda bir chichih sercha varidi . Serchanin ruhi bila khabari olmadan ona yakhinashdi va birdan ustuna atildi . Yemagin tapmishdi . Galbin da sanki boyuh shadikh bombasi patamish . Ama serche aslan tarpashmirdi . Sari pishih oni olmush zan eddi va alin ustunan gotdi . Balaja sercha gozalrin gapatdib va garin sarininan donub , titiridi . Sari pishih yemakhdan vaz geshdigi kimin daliya chakil di va balaja serchadan goz otdi . Bashladi yoluna davam eddi . Gabaga gedikhjan fikri onun yanin dedi . Birdan durdi va getmaga garar verdi . Balaja sercha hala yerin dedi . Gozlarin zorunan achirdi . Sari pishih serchanin yanina getdi , atagin gozayib ve serchani garlar ustunda italadi . Oni guna taraf chahdi . Guri bir yer gordugnan sora serchani oaraya gadar ozuninan chahdi . Sercha hala da titirdi . Oni orda birakhib va yoluna davvam eddi .

10 , 15 metr gabakhda gozi boyuh bir at parchasina dushdi . Bala Bala yakhinashdi . boyuh bir evin damindeydi , sanki biri buna bu yemagi haziramishdi . Sari pishih omurun da o daddilikhda at parchasi yemamishdi .

خوب به خاطر اینکه همه دوستان و خواننده های وبلاگ ممکنه ترک نباشن ترجمه داستانم آماده کردم . البته الویت ما تو داستان ترکی هستش

گربه زرد

خورشید تازه شروع به درخشیدن کرده بود . گربه زرد چشم های بزرگشو باز کرد . انعکاس نور آفتاب از روی برف های سفید چشماشو اذیت می کرد . گربه زرد دوباره چشماشو بست و خیال خواب به کلش زد . اون برف رو دوست نداشت چرا که سرد بود به سختی می شد روش راه رفت و ازهمه بدتر پیدا کردن یه چیز برای خوردن . گربه زرد برای سیر کردن خودش چاره جز بیدار شدن از خواب رو نداشت . آرام از جاش بلند شد و به راه افتاد . سردی برف پاهاشو اذیت می کرد . هردفعه که جلوتر می رفت احساس گرسنگی بیشتری می کرد . از بامی به بام دیگر می پرید و گاهی هم پایش سر می خورد اما مثل اینکه هیچ چیز مهم تر از شکمش نبود. درخشش خورشید از روی برف ها مثل دشمنی برای چشماش بود

کنار دیواری در سایه بوی پرنده ای رو حس کرد . روی برف ها گنجشک کوچکی بود . بدون اینکه حتی روح گنجشک خبردار بشه بهش نزدیک شد و یهو روش پرید .غذایش را پیدا کرده بود . مثل اینکه در قلبش بمب شادی منفجر شده . اما گنجشک تکون نمی نمی خورد . گربه زرد به خیال اینکه مرده پاشو برداشت . گنجشک کوچیک از سرمای برف یخ زده بود و با چشمای بسته می لرزید . گربه زرد با دیدن این حال گنجشک به عقب برگشت . از غذاش چشم پوشی کردو دوباره به راه افتاد . فکر گنجشک از سرش بیرون نمی رفت . ناگهان ایستاد و تصمیم گرفت برگرده .گنجشک همون جای قبلیش افتاده بود . به زور چشماشو باز میکرد . گربه زرد به گنجیشک نزدیک شد و پاشو به طرف گنجشک برد . آرام اونو روی برف های به طرف آفتاب کشید . با دیدن یه جای خشک وبدون برف گنجشک رو با خودش تا اونجا برد . گنجشک هنوزم از ترس و سرما می لرزید . اونو اونجا رها کرد و به راهش ادامه داد .

ده پانزده متری جلوتر چشمش یه تکه گوشت بزرگی خورد . نزدیک تکه گوشت شد . گوشت رو بام یه خونه بزرگ بود . انگار کسی اون تکه گوشت اونجا براش آماده کرده بود . گربه زرد تا حالا گوشتی به اون خوشمزگی نخورده بود



Remeber It ?


داشتم یه مروری می کردم از گذشته . مطلبی نوشته بودم که تقریبا همه باهاش مخالف بودند . من خودم هم موافقم هم مخالف . مطلب اینه

چند ساعتی می شه از سپیده دم گذشته و یواش یواش چشماتو باز می کنی ٬ لحافتو کنار می زنی و پا میشی می زنی بیرون ٬ یکم که خنکی باد می زنه صورتت حس تازگی درونت پیدا می شه . می ری و با یکم آب سردی که می زنی صورتت دیگه کاملا بیداره بیداری ...

دیگه وقتشه که کاملا بزنی بیرون ٬ لباس قشنگاتو می پوشی و به خودت خوبه خوب می رسی . کفشتو می پوشی و می گی: "خداحافظ" . پاتو که می زاری بیرون از خونه شروع می کنی بسم اله گفتن " خدایا به امید تو " . صدای سنگ های کوچولو که گاها به پات می خوره ٬ بیدارت می کنه و می گه مواظب باش . جلوتر که می ری آدما رو می بینی که هرکدوم دست پر یا خالی می خوان یه جایی برن ٬ مدرسه ٬ اداره ٬ ورزش و... خورشید از اون پشت دیوارها بعضا چشات و اذیت می کنه ولی چون می خوای گرم شی از رو نمیری . صدای کرکرهایی که بقال ها و مغازه دارهای محله بالا می کشن سکوت رو می شکنه . کارگر های کوچه بالایی کارشون شروع کردنند . چنان صدایی انداختند که از ۲۰ متری آدم رو اذیت می کنه . موندی چرا خودشون از دست این همه صدا خسته نمی شن ؟ نسیم می زنه صورتت و یکم احساس سرما می کنی ٬ خیلی قشنگه!

همسایه ها دارن دم خونشون آب میرزن و پاکش می کنن ٬ هرچی باشه اعتقاد دارن آب پاکی رو میاره کسی آب بریزی پشتس خوش شانس تره . نگاه می کنی به بچه کوچولو هایی که از همون اول های صبح تو کوچه دنبال هم بازی می گردن .

زندگی یعنی این ٬ زندگی یعنی سنگ ریزه های روی آسفالت کوچه ٬ زندگی یعنی خورشید که چشات رو می زنه ٬ زندگی یعنی بدو بدو های کودکانه ٬ زندگی یعنی پاکی ٬ آب ... زندگی یعنی امید . امید به چیزی که منتظرته ٬ زندگی رو دوست داری . خیلی دوست داری . باهاش برو باهاش ادامه داشته باش


نظر شما ؟؟؟


I am Me , You are You


الان پرسپکتیو بودم . از روی عادت همیشگیم که به وبلاگ ها سر می زنم و می خونمشون . سحر همیشه فوق العاده می نویسه . مطلب آخریشم عالی بود . پست 300 . دوباره روی عادت همیشگی کامنت رو باز کردم که منم نظرمو بنویسم . راستشو بخواین نشستم نظرات بقیه رو هم خوندم و یه 15 دقیقه ای همین جوری ذل زدم به کامنت ها . بعد دیدم چقدر تفاوت دارم من با خواننده های این وبلاگ ... جمله ها و کلمه رو چنان زنجیروار به هم می بندند که میشه یک اثر هنری ... خودکار پنجره کامنت رو بستم

راستی منم اگه به ذهنم فشار بیارم می تونم اونجوری کامنت بزنم . اما اون وقت دیگه نمی شه کامنت من . میشه تقدید کورکورانه من از آنچه فضای وبلاگ برام فراهم کرده

همه فکرم رفت رو اینکه این تفاوت ها چقدر ما رو از هم جدا کردن ؟ یا اصلا چقدر نزدیک کردند؟

چقدر جالبه آدما همیشه با شباهت شون با هم دوست میشن و با تفاوت هاشون با هم بحث و جدل می کنند . من هیچوقت از این جمله نتیجه نمی گیرم که متفاوت بودن بده . یا خوبه همرنگ جماعت شد . من یاد می گیرم متفاوت باشم . با این کارم با سلیقه های مختلف رو می بینم و این برام خیلی جذابه

در آخر اینکه ما ها با اخلاق و افکار خودمون زندگی می کنیم و با تفاوت های بینمون زندگی کردن رو میاموزیم

متفاوت باشیم

Flashy Mirrors - (Chapter 5 - Tears & Smile )


سلام به همه دوستای عزیز . خیلی معذرت که اینقدر طول کشید . امیدوارم خوشتون بیاد

Tears & Smile

شب سرد و ابری . شب 27 ام کارش در کافه سران کشور . نه یک سال و 27 شب . انگار سالهاست اینجام
در به صدا در می آید و بلافاصله باز می شود
- د یالا بجنب داری چه غلتی می کنی ؟ می خوای وزیر هممون رو اخراج کنه ؟
- خفه شو دارم میام
یکبار دیگر آرایششو تو آینه چک می کنه . همچی عالیه . کشو رو بیرون می کشه و وسایلشو تو کیفش می ذاره
- کتاب ؟ نه کتاب و نمی خوام . این لعنتی همین امشب برای همیشه فراموش میشه
کشو رو می بنده و خودشو جمع و جور می کنه تا کار هر شب رو انجام بده . به صحنه وارد شد و شروع به رقصیدن کرد . نگاهی به صورت وزیر و پسرش انداخت و لبخندی زد . هر بار که دور میله می چرخید باز به به وزیر نگاه می کرد که چطوری با چشماش اندامشو برانداز می کنه . چطوری شیشه های شراب سرمی کشه و بطرفش اسکناس های تازه پرت می کنه
می خندید . از ته دل می خندید و می رقصید .مردم مست می کردند و با اهنگ می رقصیدند مست می کردند و شیشه های پر و خالی شراب را به طرفش پرتاب می کردند . از همه می خواست که این کار را برایش بکنند . شیشه ها را سر می کشید و روی زمین و پرده ها می ریخت . وزیر با خنده های بلندش رضایت و خوشحالی خودش را نشان می داد
همه چی آروم و عالی پیش می رفت . صدای خنده و آهنگ با معنی ترین صداهای سالن بودند . مردم مست و بیخیال می رقصیدند .وقتش رسیده بود .خودش را به کیفش رساند و بعد سریعا برگشت . قدم هایش را آرام تر کرد . خونسرد به وزیر نگاه می کرد . فندک را از کیفش بیرون آورد . فضا پر از دود سیگار و بوی مشروب بود . لحظات آرام می گذشت . فندک را روشن کرد به طرف پرده ها رفت . شعله های پرده را فرا گرفت . مردم ناگهان ساکت شدند و تانیه ای بعد صدای جیغ و داد بلند شد . آتش سریعا روی فرش ها و پرده های پیش می رفت . همه فرار می کردند و به فکر نجات خودشان بودند . دود بود و گرمای سوزان
ایستاده بود و نظاره گر شعله هایی که وزیر و خانواده اش را در میان گرفته بود . خنده از لبانش پاک نمی شد . شعله ها داغ بودند و می سوزاندند . با چشمانی پراشک و لبخندی بر لب رسیدن به آرزویش را جشن گرفته بود
و تنها جمله ای از کتاب که در ذهنش بود " انسان این موجود کثیف دنیای بهشتی را جهنم کرد و خود در آتشش خواهد سوخت" . ا


8 Platinum Rules


همه ما تو زندگیمون تجربه هایی تو داشتن رابطه با دیگران داشتیم که گاها موفق بوده و هنوز ادامه داره و گاهی هم خیلی ناموفق بوده و خیلی زیاد طول نکشیده . اما شاید براتون جالب باشه که درباره قانون رابطه های کوتاه مدت بگم . رابطه هایی که با کسانی بوجود میاریم که در نگاه اول ازشون خوشمون میاد و هیچوقت به دنبال اون نیستیم که ببینیم اون واقعا کی هست و شخصیتش چیه؟ شاید قیافه شخص ، رفتار جذابش ، مهربونی یا همکار بودن ، همکلاسی بودن یا هرچیز دیگری علت شروع همچین رابطه ای باشه

این رابطه 8 قانون داره که تو یه سریال خیلی جالب که اسمش " آشنایی با مادر " هستش و بازیگر فوق العاده اش که نقش بارنی رو تو این فیلم بازی میکنه به جود اومده و اسمش هم هست : قانون پلانتوم . مطمئنم عاشق سریال میشین کافیه 2 - 3 قسمتشو ببینید و اما قانون ها


یک - کشش : تو محل کارتون ، تو دانشگاه یا هرجایی دیگری فردی رو ملاقات می کنین . این فرد جذابه و رفتار خیلی باحالی هم داره . شما رو خوشحال می کنه . خلاصه اینکه جذابیت این فرد باعث میشه تا بهش نزدیکتر بشین

دو - چونه زدن : وقتی قضیه رو یه دوستای نزدیکتون یا پدر مادرتون تعریف می کنین و میگین که می خواین یه رابطه نزدیک با فرد داشته باشین . اونا سوال می کنن و گاها مخالفت اما شما امیدوار به آینده سر حرف خودتون هستین

سه - تسلیم : شما از طرف فرد یا از طرف خودتون یه جور صمیمت بین خودتوت به وجود میارین و میشه گفت تسلیم احساسات خود نسبت بهش میشین و اینجاس که رابطه شروع میشه

چهار - پاداش : رابطتون عالیه . فوق العاده اس . بهتون خوش میگذره . طرف همیشه می خواد که شما رو راضی نگه داره و این شما رو خوشحال میکنه

پنج - نکته بحرانی : بالاخره طرف شما چون شما را خوشحال می بینه کارشو تا اون حد کشش میده که برای شما خسته کننده میشه . اما حالا شما با اون دوست هستین اما بعضی چیزا واقعا اذیتتون می کنن

شش - برزخ : وای خدا من ! شما از دستش خسته شدید . اون بیش از حد رفتارشو تکرار میکنه و گاها ابراز احساسات بی خود می کنه . شما کاملا در حالتی قرار دارید که شدیدا اذیت میشین و میگین وای کار من اشتباه بود

هفت - مواجه : دیگه صبرتون تموم شده . بهش میگین . میگین که خسته شدین و دوست ندارین ادامه بدین . لازم نیست رو در رو بیاستین و بگین بلکه گاها با رفتارتون نشون میدین

هشت - سقوط : به اصلاح دل طرف رو میشکنون . خودتون عذاب وجدان میگیرین و شاید اونم بخواد انتقام بگیره . غیر قابل تحمله

نمیدونم شما چقدر به اینا اعتقاد دارین و تاییدش میکنین اما واسه من اتفاق افتاده و کاملا موافقم . این تجربه واقعا حس بدی تو آدم ایجاد می کنه و زمانشم واقعا معلوم نیست . 1 ماه ، 2 ماه ، 1 سال. اما آیا بعد این تجربه تلخ دارویی هست که این دوستی رو ادامه بده ؟ جوابش بله هست . در آخر سریال تد ( بازیگر ) قانون نهم رو اضافه می کنه

هم زیستی : شما همیشه باهم در یک کلاس ، محل کار ، ... هستید . بعد مدتی این حس یوجود میاد که دیگه باید کنار اومد و باهم زندگی کرد . رفتارتون عادی میشه . حرف می زنین و با هم دیگه شاد هستین . این استثنا هم داره . گاها در بعضی از روابط آخر کار دیگه هیچوقت درست نمیشه

نظر شما چیه ؟ به نظر شما هم روابط قانون دارند ؟

Flashy Mirror - (Chapter4- Last Night , Immortal Night , Red Night)


سلامی دوباره به همه دوستان . فصل چهارم هم آماده شد . البته مثل فصل های قبل بلافاصله بعد از نوشتن داستان پست رو نمی نویسم و حدود 10 روز قبل داستان رو نوشتم . خوب اینم هم مثل فصل قبلی حالت درام رو حفظ کرده و میشه گفت کاملا تاریکه . البته این تاریکی تو همه داستان های من هست و چیز تازه ای نیست . شاید تنها چیز تازه ای که هست نبود پایان خوشه . شاید هم خوش باشه . بستگی به برداشت خوانندش یعنی شما عزیزان داره . باز هم از نظرتون منو بی بهره نذارین منتظرم. ضمنا پست بعدی به همه سوالات جواب میدم

Last Night , Immortal Night , Red Night

مغرورانه لبخند میزد و قدم هاشو رو زمین می کشید . کتاب را محکم بر سینه اش فشرده بود . دلش می خواست گوشی را برداشته و به او زنگ بزند و به خاطر کاری که کرده بود از او مژدگانی بخواهد . ایستاد و نگاهی به مهتاب درخشان بالای سرش انداخت . باد کاغذ پاره ای را روی هوا می چرخاند . به سختی نفس عمیقی کشید و دوباره به راه افتاد . کتاب را محکم نگه می داشت . سخت نفس می کشید و سخت تر راه می رفت . لبخند بر لبانش بودند و گاه این جمله را تکرار می کرد : " امشب شب آخرت خواهد بود ".جمله های کتاب ملکه ذهنش شده بودند
- ظلمت و نور ، عشق و نفرت ، زیبایی و زشتی . آیا تو مرزی بین آن ها می بینی ؟ آیا تنهایی ظلمت نیست ؟ آیا تنهایی نفرت نمی آفریند ؟ و آیا اگر زیبایی نبود زشتی ها را زیبا نمی شمردی ؟ کیست که تنهاست ؟ آیا از کسی متنفر است ؟ دشمن زیبای هاست یا زشتی ها ؟
تک تک کلمه ها برایش یک معنی داشت ، نفرت . از کسی که سال ها عاشقش بود اما به خاطرش تنها ماند متنفر بود . از تنهایی متنفر بود . امشب را با دیگری سر کرد تا بفهماند که تنهایش پایان پذیر است . ثابت کند اگر او نیز نباشد تنها نخواهد بود . خیلی دوست داشت از کاری که کرده بود راضی باشد . گوشی خود را برداشت و پیامی فرستاد : " من نیست شبت چقدر زیباست ؟ می خواهی شبت را جاودانه کنم؟
" امشب شب آخرت خواهد بود " کنار دری ایستاده بود که سال ها منتظرش می ماند تا لحظه ای او را ببیند . کتاب را زمین گذاشت و ایستاد . چاقوی کوچکی را از جیبش بیرون آورد . سوز باد تنش را می لرزاند . بعد از کمی مکث زنگ در را فشار داد . پسری جوان قفل در را باز کرد
-این وقت شب ؟ تو ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
با دقت به صورتش خیره شود با صدایی پر از خشم پاسخ داد
- امشب زیباترین شب من بود . خیلی زیبا اما نه با تو
- منظورت چیه ؟
شب بود و فریادی کوتاه که سوکتش را برای چند ثانیه در هم شکست
چاقویی که در دستش بود اکنون آلوده به خون مرد جوان بود . قطره های خون بر روی جلد کتاب جاری شدند . اشک ها نیز بر روی مرد به قتل رسیده همچون آینه می درخشدند
"شبم ، شبت ، تمام شد .اکنون آرام باهم می خوابیم" سکوتی سرد و آرام و شبی بدون ابر . چاقو رگ دخترک را پاره کرو و اورا نیز کنار عشقش خواباند . پایان شبی سرخ ، جاودانه ، زیبا
Copyright 2009 A Student's Notes. All rights reserved.
Free WPThemes presented by Leather luggage, Las Vegas Travel coded by EZwpthemes.
Bloggerized by Miss Dothy